کتاب‌گرد معرفی و مرور

غربت وطنِ آدم را بیدار می‌کند

۲۲ اسفند ۱۳۹۷
یادداشت رضا شکراللهی درباره‌ي کتاب در حضرت وطن رضا فرخ‌فال

درباره‌ی «در حضرتِ رازِ وطن»، نوشته‌ی رضا فرخ‌فال

رضا شکراللهی: وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟ این سؤالِ شاملو، فارغ از بافتِ شاعرانه‌اش، پیچیده‌ترین پرسشی است که در میانسالی یقه‌ام را چسبیده. وطنِ من زبانِ من است؟ یا، به‌تعبیرِ احسانِ یارشاطر با آن‌همه دورافتادگیِ زمانی و مکانی از خاکِ ایران، وطنِ من زبانِ فارسی است؟ یا نکند، به‌اعتقادِ میلان کوندرا که او هم بس دور افتاده است از خاکِ زادگاهش، وطن چیزی نیست جز توهّم و افسانه؟ گرهِ ذهنم را با کدام کتاب باید باز کنم؟ مطالعه‌ی آثار سیاسی یا فلسفی؟ باید بپردازم به بازشناسیِ تعریفِ ملیّت و هویّتِ ملّی؟ باید بروم سراغ ایده‌های ایرانشهری و شیرجه بزنم در تحلیل‌های همیشه‌ناتمامِ سیاسی اجتماعی؟ یا زنجیر کنم خودم را به متونِ جغرافی و تاریخِ محض، با آن‌همه ملال‌انگیزی‌شان برای من؟

در همین دست‌وپازدن‌ها بودم این چند ماه که عنوانِ «در حضرتِ رازِ وطن» قاپ دلم را ربود و نامِ مؤلفش، رضا فرخ‌فال، زمامِ عقلم را به دست گرفت. از میانِ این‌همه وطن‌نگار و در میانِ این‌همه وطن‌نگاری، کتاب را نخوانده، یقین داشتم این فرخ‌فالِ داستان‌نویسِ پژوهشگرِ فرهنگ و ادبِ مدرسِ ادبیاتِ فارسی است که می‌تواند آب بپاشد بر این شعله‌ی اشتیاق.

قصه این است که آدمِ خوگرفته با ادبیات و نفس‌کشیده در هوای آن، با همه‌ی لطافت طبعِ احتمالی‌اش، به طفلِ گریزپا و بلکه وحشی می‌ماند در برابرِ دیگر متون، و عاقبتْ اهلیِ متنی می‌شود که بتواند تعریفِ پرخمِ ایرانیّت به‌مثابه‌ی هویّت را از دلِ متون ادبی بیرون بکشد. و الا کسی را که صبح و شام دائم ملک‌الشعرای بهار را احضار می‌کند که «تربتِ پارس چو جان جسمِ تو در سینه فشرد / لیک در خاکِ وطن آتشِ عشقت نفسرد» مگر می‌توان به این راحتی نشاند پایِ مثلاً کتاب‌های سیدجواد طباطبایی و امثال آن؟ دستِ‌کم من که دلم برنمی‌دارد.

کتابِ «در حضرتِ رازِ وطنِ» رضا فرخ‌فال را می‌توانی آسوده دست بگیری، چون نه‌تنها تو را بازمی‌برد به دنیای سخن، ولو در تلاش برای نظم‌ونسق بخشیدن به اندیشه‌ی وطن، که متنی را می‌خوانی بس پاکیزه و نثری می‌خوانی بس شیوا. و خب، کیست که این‌روزها ننالد از ناپاکیزگیِ نثرِ کتاب‌ها و قلم‌اندازیِ نویسنده‌ها!

پیشتر در یادداشتی دیگر اشاره کرده‌ام که فرخ‌فال در کتابِ رساله‌گونِ «در حضرتِ رازِ وطن» درختی را به بار می‌نشاند که بیش از ده سال پیش در کتابِ «حدیث غربت سعدی» نهالِ آن را کاشته بود. اساساً چندان هم عجیب نیست این میزان توجه به مفاهیمی چون «غربت» و «وطن» و «ایرانیّت» از جانبِ صاحب‌قلمِ صاحب‌اندیشه‌ای که پایش بر خاکِ وطنش نیست. چه، آن‌چنان‌که ناصر کاخساز گفته است، غربت همان وطنِ بیدارِ آدم است ـ که من خوش دارم آن را برگردانم به این عبارت: غربت وطنِ آدم را بیدار می‌کند.

فرخ‌فال در این کتاب، پس از مروری گذرا به برخی از مهم‌ترین نظریه‌ها در بابِ هویّتِ ملی و وطن و میهن در جنبه‌های فلسفی، و پس از سیاحتی در رگ و ریشه‌ی این مفاهیم که امروزه چنین متعیّن به‌نظر می‌رسند ولی در روزگارانی هیچ تعیّنی نداشتند، پا به وادی ادبیات می‌گذارد. گشت‌وگذارِ او در آثارِ کلاسیک، از جمله شاخص‌هایی چون فردوسی و سعدی و حافظ که واژه‌هایی چون کشور و وطن را در معانیِ اغلب متفاوت و گاه همگون به‌کار گرفته‌اند، می‌رسد به شاعرانی معاصر چون شاملو و فروغ و نیما، و این‌جاست که به‌طرزی ظاهراً غریب تیغِ نقد برمی‌کشد و هیچ هم ابا ندارد از این‌که نگره‌های شاعرانه‌ی ایشان را خط‌خطی کند.

اما این همه‌ی داستانِ فرخ‌فال از وطن نیست. او در بررسیِ بازنمودهای هویّتِ ملّی ایرانیّت در سنّت ادب فارسی، به سراغ نمونه‌های مدرن هم می‌رود، از جمله «بوفِ کورِ» صادق هدایت و یا «بره‌ی گمشده‌ی راعی» اثر زنده‌یاد هوشنگ گلشیری. و از دل همه‌ی این واشکافی‌ها و سیاحت‌های پژوهشگرانه و نقادانه، گویی زیرساختِ هویّت ایرانی را کشف می‌کند، به آن نامِ «هویّتِ سوگوار» می‌دهد و می‌کوشد با تلفیق جنبه‌های عینیِ جغرافیایی و این جنبه‌ی معناییِ ادبی_نظری، مفهومی تازه بسازد برای تعریفِ وطنی به نام ایران و هویّتِ ملّی، و بنشیند به تببینِ آن.

کتابِ فرخ‌فال تبِ پرسشِ روزگار کنونی‌ام را نشاند و طرفه آن‌که مغزِ تنبلم را هم مهیایِ آن کرد تا ناپرهیزی کنم و بروم پی موضوعِ «وطن» و «ایرانیّت» در دیگر متون. با این‌همه، ملک‌الشعرای بهار خیالِ بی‌خیالِ ما شدن ندارد انگار که در همین لحظه‌ی نگارش، از گلوی ایرج بسطامی، فریاد می‌کشد: و امروز همی‌گویم با محنتِ بسیار / دردا و دریغا وطنِ من‌، وطنِ من…

باری، پاره‌ای از بخشِ پایانیِ کتاب را می‌آورم، هم به جهتِ آشنایی با نثر و لحنِ فرخ‌فال در این کتاب، هم از آن رو که  جلوه‌ای از نتیجه‌ی دلخواهِ او از تعریفی که از وطن و ایرانیّت به دست می‌دهد، در این پاره هویداست.

“اکنون باید سرزمین ایران را همچون یک «ناـ‌جا»، همچون فضایی از فرهنگ، بازتعریف کرد. این فضای فرهنگی همان‌قدر به باشندگان در هرات و دوشنبه تعلق دارد که به باشندگان در شیراز و اهواز… همان‌قدر به فارسی‌زبانان تعلق دارد که به شهروندانی در ایران که به زبان‌های دیگر سخن می‌گویند. امروز می‌توان و باید در نقشه‌ی پراکنشِ واحه‌های ایرانی بازنگری کرد. میلیون‌ها ایرانی اکنون در فراسوی مرزهای جغرافیایی کشورِ ایران زندگی می‌کنند که هم‌چنان در این فضای فرهنگی دم می‌زنند و حتا نسل‌های دوم یا سوم‌شان هم تا وقتی بر هویت‌های دورگه و در دوسوی خط تیره خود اشعار داشته باشند، بیرون از چنین فضایی نخواهند بود. بدان دلبستگی خواهند داشت. چنین پراکنشی آن‌هم در زمانه‌ی رسانه‌های فراگیرِ نو هر روز دوگانه‌ی «درون» و «بیرون» را بیشتر زیر سؤال می‌برد. ایرانیّت در متنِ ادب پارسی یک سرنوشت است. اگرچه آغازی در زمان و مکان نمی‌توان برای آن یافت، اما هم‌چنان‌که در گذشته، در اکنون هم ما را درگیر در خود می‌کند. این سرنوشت را اکنون می‌توان نقطه‌اشتراکی دانست از همه‌ی آن‌چه میان مردمان ایرانی با تفاوت‌های زبانی، قومیتی، مذهبی و جنسیتی بر سر آن اشتراکی نیست. ایرانیّت همچون یک سرنوشتِ مشترک در هر لحظه می‌تواند سویشی به آینده داشته باشد.”

این یادداشت در شماره‌ی ویژه‌ی نوروز ۹۸ مجله‌ی اندیشه‌ی پویا منتشر شده است.
کتابِ در حضرتِ رازِ وطن را می‌توانید از این لینک رایگان دانلود کنید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top