دوره‌گرد مقالات

ساختن دلتنگی با چند دال

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
تابلوی «درخت زندگی» اثر گوستاو کلیمت

جستاری به‌قلم سحر سخایی
در باب دلتنگی، ساختن و ویرانی

۱ـ چهار سالگی
چندتا خمیر بازی می‌دادند دست‌مان و می‌گفتند یک چیزی درست کنیم. اسم مسئول کلاس ما در آن مهد‌کودکِ کسالت‌بار را یادم نیست، اما یادم هست که مجبور بودیم خاله فلانی صدایش کنیم. همه آن‌جا خاله بودند. تمام آن دخترانِ جوان یا میان‌سالِ خوشگل، یا معمولی.

قرار بود مار درست کنیم. شاید چهار سال‌مان بود. قدو نیم‌قد. دوستِ نزدیک من اسمش سینا بود. خوب یادم هست که سینا موهای طلاییِ فرفری داشت و چشم‌های سیاه. انگار موهایش مال یکی بود و چشم‌هایش مال یکی دیگر. کنار هم می‌نشستیم روی صندلی‌های پلاستیکیِ کوتاه و خانه‌هایمان هم کنار هم بود. زمستان همان سال هم با نظارت پدران‌مان یک آدم‌برفیِ بزرگ ساخته بودیم با دوتا دکمه جای چشم‌هایش و گوجه‌فرنگی جای دماغش.

آن روز خمیرها را من ورز می‌دادم و سینا درازشان می‌کرد تا شبیه مار شوند. بعد هم تصمیم گرفتیم خال‌های نارنجی و قرمز بگذاریم روی تنش. سینا پرسید چشم چی؟ و من گفتم مارها بو می‌کنند و چشم‌ نمی‌خواهند. دروغ گفتم. از چشم‌های مار می‌ترسیدم. به خاله فلانی کاردستی‌مان را نشان دادیم و حسابی تشویق‌مان کرد. دست کشید به موهای فرفری سینا و به من هم لبخند زورکی‌ای زد و گفت بنشینیم تا کار بقیه هم تمام شود.

اگر من بلد بودم آرام بنشینم، شاید هیچ‌وقت اشک سینا درنمی‌آمد. اگر من، به‌غریزه، ساختن و خراب کردن را برادران دوقلو نمی‌دانستم، همه‌چیز سر جایش باقی می‌ماند. پنج دقیقه‌ای هم تحمل کردم، چون می‌دانستم هر شیطنتی می‌تواند روی شیشه‌ی نازک این دوستی خط بیندازد، اما بعد همه‌چیز را فراموش کردم و مار دست‌ساز‌مان را برداشتم، فشارش دادم و سبزها و نارنجی‌ها و قرمزها باهم قاطی شدند و همه‌چیز یک گلوله‌ی چندرگه‌ی بی‌شکل شد که کف دست من بو می‌کشید و چشم نداشت.

حالا زمان مقایسه‌ی کاردستی‌ها رسیده بود تا بچه‌های چهارساله‌ تجربه‌ای زودهنگام از یک مسابقه‌ی اضطراب‌آور را با خود به خانه‌هایشان ببرند، ولی ما یعنی من و سینا یک گلوله‌ی بدریخت داشتیم، چون من نمی‌دانستم کارِ ما با ساختن آن مار تمام نشده بود و من بلد نبودم بسازم بی‌آن‌که خراب کنم. باید مار را برای شرکت در مسابقه‌ با باقی بچه‌های کلاس نگه می‌داشتم، و حالا هیچی نداشتیم.

خاله فلانی هیچ خوشش نیامد. شاید اگر سینا آن کار را کرده بود، قابل بخشش بود. پسر بود، خوشگل بود، تپل بود و موهایش هم فرفری بود، و من یک دختر لاغر و شیطان و بی‌قرار بودم که موهایش کم‌پشت و صاف بود و تازه ماری خوش‌خط‌وخال را هم نابود کرده بود.

تجربه‌ی سهمگینی بود که در چهار سالگی بروی گوشه‌ی کلاس و شاهد اشک‌های بی‌امان پسری باشی که دوستش داری و ببینی خاله فلانی تو را درس عبرت بقیه‌ی کلاس کرده است، اما هیچ برابری نمی‌کرد با آن لذتی که له کردن خمیرها به‌آنی زیر انگشتانم به جا گذاشته بود. وقتی داشتم از دست آن مار دراز خلاص می‌شدم، مدام به این فکر می‌کردم که حالا با این خمیرها می‌توانم چیز دیگری بسازم. فکر می‌کردم چرا سینا ناراحت است و در تمام این یک ساعت حتا یک بار هم نگاهم نکرده است. چرا نمی‌فهمید سینا که یک گلوله‌ی چند رنگ یک جهان امکان را در دلِ خود حمل می‌کند . قابلیت تبدیل شدن به هر چیزی، امکان ساختن هر چیزی، لذتِ معصومانه‌ی من در آن چهار سالگی بی‌قرار بود.

احتمالاً بیشترین چیزی که آدم‌ها را دلتنگِ کودکی‌شان می‌کند همین احساسِ همه‌توانی و قدرتِ بی‌اندازه است. ممکن کردن هر ناممکن. ساختن هر چیزی با یک گلوله‌ی خمیر که بوی نفت می‌داد، خوردنی نبود و وای اگر روی موکت یا فرش می‌افتاد! ساختن و ویران کردن، در چهار سالگی برای من آسان بود. برایم لذت داشت که مار به‌آنی تبدیل شود به یک توده‌ی چندرنگ؛ حتا اگر سینا، عزیزترین دوستم، ناراحت می‌شد.

۲ـ نُه سالگی
نزدیکی‌های عید، تکلیف طاقت‌فرسای ما در مدرسه سبز کردن عدس بود. طی مراحلی، باید بشقابی برمی‌داشتیم، دانه‌هایی را با دقت در آن می‌ریختیم، دستمالی خیس می‌گذاشتیم روی دانه‌ها و بعد انقلابِ سبز شدن آن دانه‌ها را تا عید در دفترچه‌ای ثبت می‌کردیم. ناگفته نماند که بیشتر بچه‌های کلاس، هیچ‌کدامِ این کارها را نمی‌کردند و روزهای آخر اسفند یک سبزه از دکه‌های گل‌فروشی می‌خریدند و می‌آوردند سرِ کلاس، اما آن سال من همراه مادربزرگم یک بشقاب عدس سبز کردم.

هر روز کارمان شده بود تماشایِ رشدِ نامعلوم و کوچک‌شان. آنّا خاگینه‌ای هم می‌زد و من به شکافته شدن پوست، بیرون زدن خطی سفید و بالأخره بالا کشیدن آن خطوط و درهم رفتن‌شان و سبز شدن و سبزه شدن‌شان نگاه می‌کردم. خانه‌ی آنّا بوی دارچین و پیری می‌داد، اما امن بود و من مطمئن بودم سبزه‌ی کوچک‌مان بزرگ خواهد شد و نمی‌دانستم قرار است با یک درخت عدس توی یک بشقاب گل‌سرخی چه‌کار کنیم. به آنّا می‌گفتم گوشه‌ی بالکن خانه‌شان عدس را خواهم کاشت و هرسال عدس‌های تازه‌ای از آن سبز خواهم کرد و آنا فقط می‌خندید و به‌ترکی چیزی می‌گفت که معنایش «نوه‌ی شیرین‌عقلم» می‌شد.

تمام عید مراقب درختِ عدسم بودم تا شد سیزده‌به‌در. سوار ماشین شدیم و سبزه‌ی معروف‌ خودمان را هم گذاشتیم بغل‌مان و رفتیم سمت رودخانه‌ی زرگنده، پایین پل رومی. مامان سبزه‌اش را انداخت. خاله‌ام هم مال خودش را انداخت و نوبت به سبزه‌ی من و مادربزرگ رسید. احتمالاً می‌شود آن سیزدهم فروردین ماه را نقطه‌ی آغازِ شک من به هر ساختنی نامید. سبزه توی دست‌های من بود و آرزوهای عبثِ درخت شدنش در دلم. عرق کرده بودم، یخ زده بودم، بادِ سردی که از زمستان جا مانده بود، می‌زد زیر لباسم و اصلاً نمی‌فهمیدم چرا باید برای یک چیزی آن‌قدر زحمت کشید و بعد با تمام قدرت پرتش کرد توی رودخانه.

بزرگ شدنم خودش را در سختیِ ویران کردن چیزی که ساخته بودم، داشت نشان می‌داد. دل کندن دیگر برایم آسان نبود.  تا چشم کار می‌کرد، آدم‌ها سفره انداخته بودند روی زمین و مشغول خوردن و نوشیدن بودند. آفتاب دیگر رفته بود، اما نورش هنوز در هوا پخش بود که آنّا نشست و من را هم نشاند روی پایش. بغض کرده بودم. حالم بد بود. منطق این آدم‌بزرگ‌های مسخره را نمی‌فهمیدم. اگر قرار بود ما در یک ثانیه آن سبزه را هنوز درخت‌نشده به لجن‌های فلزیِ پلِ زرگنده بسپریم، پس چرا نزدیک یک ماه تماشایش کردیم و آبش دادیم و نازش را کشیدیم؟

مادربزرگم توضیح داد که شگون ندارد اگر سبزه روز سیزده به آب انداخته نشود. کمی هم از سرگذشتِ یکی از فامیل‌ها گفت که یک سال سبزه‌شان سبز نشد و همان سال پسرشان مرد. منظورش این بود که قدرت سبزه را نباید دست‌کم گرفت. به شاخک‌های تیز و پریشان آن سبزه‌ی بیچاره نگاه کردم و هیچ قدرت عجیبی جز سبزیِ بیش از اندازه در آن پیدا نکردم. پدرم به من چشمکی زد و به مصالحه با زنان فامیل دعوتم کرد و خاله‌ام خندید و گفت بختت باز نمی‌شه‌. فقط مادرم یک گوشه ایستاد و هیچ حرفی نزد و سرگرم گره زدن یک سبزه‌ی بی‌صاحب روی دیوارهای کوتاهِ رودخانه شد.

نتیجه این بود که سبزه‌ی ما با دستانِ بلندِ پدرم به پایین پرتاب شد و من سقوطش را تماشا کردم و مادرم بغلم کرد و من با چشمان اشکبار برگشتم توی ماشین و دیگر هرگز، تا همین امروز، هیچ سبزه‌ای سبز نکردم.

مطمئنم که آن روز به هیچ نتیجه‌گیریِ فیلسوفانه‌ای در بابِ حیات بشر دست نیافتم، اما احساسِ یک جور بیهودگی و ترس از آغشته بودن هر ساختنی به ویرانی در من جوانه زد. مطمئنم که هیچ چیزی بیشتر از آن سبزه نمی‌توانست برای یک دختربچه‌ی هشت نه ساله درسی واقعی از زندگی‌ای باشد که هنوز از راه نرسیده بود.

مگر تمام زندگی ما، ساختن سبزه‌ها و به آب دادن‌شان نبود؟ مگر زندگی ما پر از سبزه‌هایی نبودند که درخت‌نشده از بین رفتند؟ مگر تمام عمر ما گذشتن و نداشتن برای داشتن و ماندن نبود؟ مگر تمام رودخانه‌های این دنیا پر از چیزهایی نبودند که باید به آب سپرده می‌شدند چون زمان‌ زنده بودن‌شان تمام شده بود؟ از ویرجینیا وولفِ رودخانه‌ی اوز تا صمد بهرنگیِ ارس. از آن عاشق بخت‌برگشته‌ی شعر ایرج میرزا که دسته‌گلی داد به آب تا سبزه‌ی عیدِ ما که قرار بود درخت شود و جوان‌مرگ شد، چه چیزی در من تغییر کرده بود؟ شاید فقط داشتم بزرگ می‌شدم؛ همین.

۳ـ چهارده سالگی
یکی از آخرین جملات پدربزرگم در آخرین ساعات زندگی‌اش این بود که به‌زودی باهم می‌ریم شِمال. شین را با کسره تلفظ می‌کرد. هنوز هم برایم ثقیل است پذیرفتن این‌که مردی با هوش و واقع‌بینی او از مرگِ قریبش آگاه نبود، این‌‌که نمی‌دانست سرطان چه‌قدر در تنش پیش رفته بود. آن سیم‌های رنگی که از رگ‌ها و حفره‌های تنش بیرون زده بودند، تصورِ هر عاقبتِ خیری را باطل می‌کردند، اما امید این مرد انگار ربطی به امکانِ زنده بودن یا نبودنش نداشت. او زندگی را به شکلیِ تند و بی‌قاعده ارج می‌گذاشت، حتا اگر خودش قرار نبود بخشی از آن باقی بماند.

رفتن به شِمال، بیش از آن‌که یک جور نقشه‌ی سفری قریب‌الوقوع باشد، زبان‌درازی‌اش به مرگ بود. انگار می‌خواست بگوید من سفت‌تر از این حرف‌ها ریشه دوانده‌ام. انگار می‌خواست بگوید من هم که بمیرم، نوه‌ام هربار که برود شمال، انگار من رفته‌ام. مثل همه‌مان میل جاودانگی داشت؛ گیرم تعارفش برای بیان این میل از خیلی‌ها کمتر بود. یک جور لجاجتِ آگاهانه.

روز بعد، یعنی درست بیست و هشتم شهریور ماه، او برای همیشه از این‌جا رفت و تبدیل به اولین برخورد خیلی نزدیکِ من با مرگ شد. آن چند ساعتی که هنوز توی خانه‌ی خودش بود اما در واقع نبود، انگار تصویرِ همان خمیربازی‌ای شده بود که به‌آنی از مار به هیچ‌چیز تبدیل می‌شد. دست‌های من این بار بی‌گناه بودند، اما تجربه‌ی عجیبِ از بین رفتن یک چیز در اوجِ بودنش، تجربه‌ی تازه‌ای نبود. حالا پدربزرگم مثل یک سکه از یک رو به روی دیگر چرخیده بود.

اما اتفاق اصلیِ آن سال چند ماه بعدتر رخ داد. راستش بخش تکان‌دهنده‌ی مرگ برایم بعد از پدرجون شکل گرفت. این‌که زندگی به طرز عجیبی بعد از او روالش را بازیافت و برای مادربزرگ و مادر و خاله و باقی آدم‌های نزدیکم دوباره معنا گرفت. یک عضو مهم از آن خانه کم شده بود، اما زندگی ادامه داشت. در غیاب پدرجون، آدم‌ها یاد گرفتند خاطراتی را که ساخته بود، دوره کنند و با نبودنش زندگی تازه‌ای بسازند. عکس‌هایش رفتند روی دیوار؛ عکس‌هایی که برخلاف خودش مدام در حال خندیدن بودند. عکس‌هایی که انگار یکی دیگر بودند و واقعاً هم بودند. آن پدربزرگی که در یک بیست و هشتم شهریور رفت، یک خاطره ساخت و آن پدربزرگی که پیش از بیست و هشتم شهریور زنده بود، یک زندگی ساخته بود. در این فاصله، همه‌چیز رنگ باخته بود و عوض شده بود. انگار واقعاً پدرجون در راه شِمال بود و من نمی‌دانستم!

همان سال در دبیرستان جدیدم، با دختری آشنا شدم که خیلی شبیه باقی دخترها نبود. برایم نامه می‌نوشت و کم‌کم در این نامه‌ها بخشی از آن چیزهایی را هم نوشت که نمی‌گذاشت شبیه باقی دخترها بماند. بعدتر برایم نوارهای کاست پر می‌کرد و از زندگی‌اش می‌گفت. تلخ بود. باهوش بود. تنها بود. کاش عقلم بیشتر می‌رسید و دست‌هایم بزرگ‌تر بود. کاش چهارده سالم نبود و سی سالم بود و جایی، چیزی، خوانده بودم از دخترهایی که شبیه پسرها بودند. شاید این‌جوری می‌توانستم کمکش کنم و مثل مشاور مدرسه‌مان دعوتش نکنم به بلند کردن موهایش و نخوردن ناخن‌هایش و درآوردن آن شلوارهای شش‌جیبِ خاکی‌رنگ و عوض کردن کلاهِ سیاه با روسری رنگی.

حیف که نشد. دوستِ عزیز من، سین، چند ماهی بعد از پدربزرگم، با یک تفنگ شکاری خودش را تمام کرد. تمام مدرسه در بهت فرو رفت و بیشتر از همه من که دوست نزدیکش بودم و همیشه‌ی خدا با دیدن عکسی که از او و من نشسته روی میز مدیر مدرسه‌مان‌ بالای سرم روی دیوار بود، خنده‌ام می‌گرفت.

توی مسجد، عکس خندانش را گذاشته بودند بین یک عالَم گل سفید مریم و گلایل، و مادرش مثل ابر بهار گریه می‌کرد و شانه‌های خواهرش، از پشت، شبیه مردی که ناشیانه برقصد، تکان می‌خورد و من یاد آن روزهایی می‌افتادم که دوتایی می‌رفتیم بیرون و او یک پارچه‌ی سفت روی سینه‌هایش می‌بست زیر پیراهن بلند و گشاد مردانه و چهارخانه‌اش و کلاه می‌گذاشت سرش و موهایش را از ته می‌زد و به هرکس چپ نگاهِ من می‌کرد چیزی می‌گفت و من آن‌قدر بچه بودم که هیچ چیز جز یک دوستیِ عمیق و زیبا در او نمی‌دیدم.

سین یک خانه‌ی شنی لب ساحل بود و ما همه موج‌های بلند و کوتاهی که هی پایه‌های تنش را سست و سست‌تر می‌کردیم. سین یک زندگی بالقوه بود که هیچ وقت  واقعاً ساخته نشد. سین یک شهر زیبا بود که شبیه پومپئی، یک شب برای همیشه زیر خاکسترِ یک آتشفشان بزرگ مدفون شد.

مرگ سین، رفتن پدرجون را کامل کرد. یکی در چهارده سالگی خودش را شبیه همان سبزه‌ی نوروز به آب داد و آن دیگری ماند و ماند و ماند تا طبیعت، سلول‌های تنش را زیادی تکثیر کرد و با آرزوی رفتن به شمال، رفت.

عکس من و سین همچنان به دیوار اتاقِ من ماند. از این خانه به آن خانه با من آمد و من هربار با نگاه‌کردن به چشم‌های گودافتاده‌ و بزرگش از خودم پرسیدم چرا. عکس‌های پدرجون کم‌کم از دیوار به گوشی‌های موبایل منتقل شد و بعد از رفتن آنّا دیگر روی هیچ دیواری عکسی از آن‌ها پیدا نشد.

تا مدت‌ها از رفتن سین خشمگین بودم. بی‌آن‌که بتوانم کاری کنم، در برابر عظمت مرگ احساس خواری و خفت می‌کردم و هی به صدای پر از شیطنت و شوقش گوش می‌دادم که همراه نوارهای کاست پیر می‌شد و کش می‌آمد. حالا برای من ساختنِ یک دوستی ساده تبدیل به دردی شده بود که نمی‌دانستم باید باهاش چه کار کنم. کاش از اول چیزی را نساخته بودم. مسیر من از یک بچه‌ی شرورِ خرابکار به دختر نوجوانی رسیده بود که از ویرانی وحشت داشت و عاشق ساختن بود، اما مدام بیشتر از قبل احساس می‌کرد این دوتا انگار یکی است.

۴ـ بیست و چند سالگی
تازه پاییز شده بود. موبایل‌ها را قطع کرده بودند. پیامی به کسی نمی‌رسید و قرار هر شب‌مان روی پشت‌بامِ خانه‌ای قدیمی بود که چهارطرفش را برج‌های بلند محاصره کرده بودند. بیست و چند سالگی با تمام جادوها و عجایبش از راه رسیده بود. جادوی عشق. جادوی جدایی. جادوی تجربه. جادوی وطن.

یک شب نشسته بودیم در دایره‌ای خیالی و یکی ساز می‌زد و یکی گریه می‌کرد برای چیزهایی که کفِ خیابان از دست داده بود و یکی شعر می‌خواند و یکی قصه‌ای می‌گفت. داستانِ پرنده‌ای که در هوا به دنیا می‌آمد و تمام فرصتش برای آموختنِ پرواز در فاصله‌ی تولد تا مرگ بود. قصه را که گفت، اضافه کرد مالِ یکی از فرهنگ‌های آمریکای جنوبی است. مطمئن نبود. مهم هم نبود. آن‌قدر آن تصویر به حال و روز جوانی‌ ما می‌نشست که مهم نبود مال کدام فرهنگ و زمان است. ما همه پرنده‌هایی بودیم که حالا در فاصله‌ی ساختن و ویران شدن، در هوا بال بال می‌زدیم و با شش ماه قبل‌مان فرق داشتیم.

شش ماه قبل ما داشتیم می‌ساختیم. شش ماه قبل ما دنبال چیزهایی بودیم که گم کرده بودیم. حالا خودِ ما گمشده بودیم و در آن اتاقِ تنگِ پشت‌بام، شبیه بارون درخت‌نشین، کزکرده، جهان را خصوصی و امن می‌خواستیم.

بیست و چند سالگی، و آن سال، سالِ رفتن خیلی‌ها شد. رفتن از کشوری به کشوری. رفتن از شغلی به شغلی. شهری به شهری. دنیایی به دنیایی. خیلی‌ها از خانه‌های پدر به خانه‌های خودشان رفتند. در غیابِ شادی‌های عمومی، انگار مشعل لبخند در گروِ پیوند‌های زناشویی بود. انگار ما پاسدار آن شادی‌هایی بودیم که حالا از ما دریغ شده بود. حالا که ده سالی گذشته است، حالا که چیزهای زیادی در فاصله‌ی بیست و چند سالگی تا سی و چند سالگی از دست رفته و به دست آمده است، احساسِ شکست می‌کنم یا پیروزی؟ احساس به دست آوردن یا از دست دادن؟ آیا شادی‌های ازدست‌رفته‌ی ما بازگشت؟ آیا پیوند عاشقانه‌ی ما تلخی روزگار را شکست یا خودش گسست؟ ما ساختیم یا ویران کردیم؟

من نمی‌دانستم و نمی‌خواستم بدانم که ما بالأخره در زندگی ‌بردیم یا باختیم. من نمی‌دانستم و نمی‌خواستم بدانم که آخرش چه می‌شود، چون از این‌جور دیدن زندگی می‌ترسیدم. قدم‌ها قدم‌ها را می‌ساختند. سال‌ها سال‌های دورتری را بارور می‌کردند. عشق‌های ناموفق پیش‌درآمد یک عاشقانه‌ی درست و حسابی یا یک تنهایی باشکوه می‌شدند و ما همچنان در آن دایره‌ی خیالی ساز می‌زدیم و شعر می‌خواندیم و زندگی می‌کردیم.

در بیست و چند سالگی دیگر خبری از پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدر و هیچ‌کس نبود. در بیست و چند سالگی پیاده‌روی‌های طولانی بود و فکر کردن به معنای هستی. پیاده‌روی‌های طولانی برای نرسیدن به خانه‌ای که در آن کسی منتظر تو نبود. پیاده‌روی‌های طولانی برای طی کردنِ محیطِ دایره‌ی زمین بلکه از آن سویش سر دربیاوری و آن‌جا کسی حرف تو را بفهمد. احساسِ عمیق دوست داشتنِ زندگی و احساس عمیق ناامیدی بود بیست و چند سالگی. اوجِ ساختن و ویرانی بود بیست و چند سالگی.

بعدش آدم‌ها یا تصمیم می‌گرفتند همچنان بسازند یا تصمیم می‌گرفتند خراب کنند و یا حاشیه بروند دنیا را و کاری به کار دیگری نداشته باشند. بعدش دیگر آدم‌ها بزرگ ‌می‌شدند و تکلیف‌شان با خیلی چیزها روشن می‌شد و دیگر از آن دایره‌ی خیالی هم کوچ می‌کردند به مربع‌ها و مستطیل‌های کوچک و بزرگ. از یک جایی به بعد، ساختن یا خراب کردن مسئله‌ی خیلی‌ها نبود. آن‌ها فقط می‌خواستند باشند.

در بیست‌وچند سالگی شکست‌های زیادی خوردم. دلم می‌خواست تجربه‌ی سهمناک آن سال را در یک تصنیف خلاصه کنم، اما نشد. دلم می‌خواست داستانِ آن تجربیاتِ تلخ را بنویسم و از آن چیزهایی بگویم که کف خیابان برای همیشه از جیب‌های ما افتادند و گم شدند؛ امید، اعتماد، جوانی، آینده. نشد. دلم می‌خواست بسازم، اما نشد.

پس چه‌ کردم؟ شاید تنها گردن به خرابی نگذاشتم. آن چیزهایی را که می‌خواستم، نساختم، اما به ویرانی‌ها هم اعتنا نکردم. شاید این تعریف ساختن در بیست و چند سالگی بود. ساختنی که آن سوی ویرانی بود. ساختنی که باعث چیزی نمی‌شد بلکه چیزی را که بود، انکار می‌کرد به امید آن‌که بعدها بشود چیزهای دیگری ساخت.

من از بیست و چند سالگی فقط یک چیز می‌دانم. آن پرنده، در فاصله‌ی تولد تا سقوط، پرواز را یاد گرفت و آسمان را خانه‌ی خود کرد. او زنده ماند.

و باقی عمر
فکر می‌کنم آن کشف تکان‌دهنده‌ی فروید بیشتر از توضیحِ وجوهِ ناآگاه در روان بشر، توضیح آن غرائزِ توأمانِ مرگ و زندگی بود. اروس و تاناتوس. غریزه‌ی زندگی و مرگ. در واقع پایه‌های سست‌شده‌ی انسان قرن بیستم با تبرِ این میلِ همیشگی بشر به ویرانی و ساختنی همزمان، دیگر داشت فرو می‌ریخت. ما پیش می‌رفتیم و همزمان فرو می‌رفتیم. می‌ساختیم و همزمان در سوی دیگری ویران می‌کردیم و گمان می‌کنم این قصه همچنان پابرجاست.

در واقع این انسانی‌ترین قصه‌ی جهان ما بعد از عشق است. آگاهی به این‌که هر ساختن شکلی از ویرانی هم هست و باعث نمی‌شود نسازیم. همان‌طور که هر روز آدم‌های عاشقی ناکام می‌شوند و آدم‌های دیگری عاشق. همان‌طور که هر روز آدم‌هایی می‌میرند و آدم‌های دیگری می‌آیند. این همان انکارِ دردناکِ حیاتی ا‌ست که خیلی بیشتر از آن‌چه فکر کنیم، آغشته به مرگ است. و من هم هربار بزرگ شدم، بخشی از این آغشتگی را دریافتم.

سبزه‌ها می‌روند توی آب، خمیرها به دستِ بی‌تجربگی‌هایمان از ریخت می‌افتند، پدربزرگ‌ها می‌روند و بچه‌ها به دنیا می‌آیند و سین‌ها می‌میرند و سین‌های دیگری به زندگی، با تمام سختی‌اش، ادامه می‌دهند. روزها و ماه‌های اخیر، نوشتن از ساختن، خیلی برایم سخت‌تر شده بود. سخت بود و در عین حال واجب. خودم را می‌دیدم که زیر بمبارانِ خبرهای تلخ، نومیدانه گوشه‌ی خانه‌ام کمی اشک می‌ریزم و باز برمی‌گردم پشت میز برای نوشتن، ساختن، خواندن و بودن.

حالا بیشتر می‌فهمم که پدربزرگم چرا دلش می‌خواست برود شمال و بیشتر می‌فهمم که مادربزرگم چرا گردن می‌گذاشت به سنتِ به آب سپردنِ سبزه‌ای که آن‌قدر برایش زحمت کشیده بود. ساختن اشکال متفاوتی دارد و اتفاقاً بخشی از ساختن، همین توانایی خراب کردن است. توانایی کَندن و رفتن. رفتن از چهار سالگی به نُه سالگی. رفتن از نُه سالگی به چهارده سالگی و ادامه دادن تا روزی که قرار باشد نباشی.

این‌همه آغشتگیِ زندگی به مرگ، از اول تکلیف ما را یکسره می‌کند. از یک روزی به بعد، ما با آگاهیِ همیشه‌حاضری از این‌که قرار است بمیریم، زندگی می‌کنیم. با درکِ پایانِ خودمان است که می‌سازیم و اصلاً بخشی از این ساختن – هرچه باشد – به خاطر آگاهی‌مان از این است که دیر یا زود خودمان و ساخته‌هایمان نابود خواهند شد.

اگر در بیست سالگی به من خبر می‌دادند که قرار است مجموعه‌ای از عزیزترین آدم‌ها، باورها، عشق‌ها و ایمان‌هایم را طی ده سال بعد از دست بدهم، چه می‌شد؟ اگر می‌دانستم در اولین دیدار محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان یا بسیاری جان‌های عزیز دیگر، همان‌قدر که جادوی موسیقی و زندگی هست، دردِ مرگی قریب‌الوقوع هم خواهد بود که با حدوثش دنیا دیگر مثل قبل نخواهد شد، آیا باز ترجیحم تجربه‌ی آشنایی و لذتِ مجاورت با آن‌ها بود؟ اگر بهم می‌گفتند عشق چاقوی تیزی می‌شود و بارها و بارها تو را زخم خواهد زد، آیا دستم را برای برداشتنش دراز می‌کردم؟ اگر می‌گفتند روزی تصمیم خواهی گرفت چشمانت را ببندی روی کسانی که دوست می‌داری تا زخم نخورند و آزرده نشوند، آیا از خودم بیزار نمی‌شدم؟

شاید می‌شدم. شاید تمام این چیزها که نوشتم، اثبات همین باشد که ساختن اتفاقی ناآگاهانه و آرام آرام است. بی‌چشمداشتی برای ماندگاری، بی حساب و کتابی برای شادی بیشتر یا درد کمتر و بی انتظاری از روزگار که مبادا ویرانش کند.

ساختن، بیش از آن‌که بنا کردن چیز تازه‌ای باشد، ترکِ آن چیزهایی ا‌ست که هستیم. خراب کردنِ آن‌چه داریم. ما داستان آن تجربه‌هایی را می‌نویسیم که توانسته‌ایم از خودمان جدایشان کنیم. ما تصویرِ آن چیزی را می‌کشیم که با فاصله‌ از ما ایستاده است. ما رابطه‌ و عشقی را از نو می‌سازیم که در لایه‌های زیرینش، خاطرات هزار عشقِ نشده و ازدست‌رفته آرمیده است. ما در اتاقی ساکت و خالی پیش چشم یک روانکاو، خودمان را مثل پیاز لایه‌لایه پوست می‌کنیم و اشک می‌ریزیم، زیرا باور داریم که زیر این پوست صورتی و رگ‌ّهای کبود، یکی هست که دلش می‌خواهد بیشتر بسازد و بیشتر خراب کند و بیشتر زندگی کند.

شاید تمام این چیزها که نوشتم، تکرار یک خاطره باشد. برف ببارد یا سنگ، هفته‌ای یک بار مغازه‌ی فتوکپی و پرینت یک پسر جوان میعادگاه من است. یک روز که داشت کتابِ قطور انگلیسی‌ای را که برایم سیمی کرده بود می‌گذاشت توی پاکت و همزمان از احتمال بارش باران در آن روز خبر می‌داد، گفت پدربزرگش همیشه می‌گفته بعضی چیزا باید خیلی خراب بشود تا درست بشود. ماتم برد. چکیده‌ای از یک تجربه‌ی سهمناک در این نقل‌قول بود که یقه‌ام را ول نمی‌کرد.

برگشتم به زندگی خودم نگاه کردم. به چیزهایی که خیلی خراب شده بود و بعد درست شده بود. به کارهایی که نتوانسته بودم انجام دهم و بعد جای دیگری مرا به موفقیت رسانده بود. به دوستی‌هایی که نمانده بود تا در یک مهمانیِ تاریک یا یک سخنرانیِ بزرگ تبدیل به مواجهه با آدم‌های غریبه‌ای شود که جهان مرا رنگ تازه‌ای زده بودند. به آن‌هایی که ترکم کرده بودند تا من توانِ آرمیدن در آغوش امن‌تری را داشته باشم. توان من هم برای تحملِ شکستِ ویرانی، مدام بیشتر و بیشتر شده بود و همین بیشتر شدن بود که در روزهای سیاه نومیدی، دستم را می‌گرفت و می‌نشاند پای کار. و آن کار، هرچه بیهوده و عبث، بالأخره جایی در ساختنی گل می‌داد و به مرگ زبان‌درازی می‌کرد.

ساختن، بیش از آن‌که تصور کنیم، آغشته به ویرانی است. هربار دستی را به‌دوستی و عشق می‌فشریم، یک پله به ویرانی ناشی از مرگ صاحب همان دست نزدیک‌تر می‌شویم. ما همان ساختمان لب دریای شعرِ سهراب هستیم که نگران کشش‌های بلند ابدی است. مثل یک می‌کده در مرز کسالت هستیم.

با این‌همه، در ذاتِ ساختن همان لذتِ کودکانه‌ای هست که من و سینا را دوباره به هم وصل کرد و ما دوباره با خمیرهای بازی مارها و خانه‌ها و کبوترهای دیگری ساختیم و من هم آرام‌آرام یاد گرفتم ساخته‌های مشترک‌مان را خراب نکنم و سینا هم یاد گرفت که می‌شود ساخت و خراب کرد و باز ساخت و اصلاً‌ خراب نکرد.

من یاد گرفتم تا آن‌جا که می‌توانم نگذارم مرگ باعث شود زندگی را دوست نداشته باشم. همه‌چیز خاکستری است و در این خاکستری، ما برای همان رگه‌های نایابِ فیروزه‌ای است که زندگی می‌کنیم. در ویرانه‌های یک شهرِ سوخته‌ی فردای نبرد هم ما دنبال نشانه‌های به‌جامانده‌ی عزیزان ازدست‌رفته‌مان می‌گردیم. مثل پدربزرگ که می‌دانم حالا به شمال رسیده است و مادربزرگ که مطمئنم زیر سایه‌ی یک درخت تناور دارد بافتنی می‌بافد. یک درختِ عدسِ بزرگ که آن‌طرفش، سین از ایوانِ خانه‌اش با شلوارِ شش‌جیب دارد برای من دست تکان می‌دهد و یک مرد هم آن‌جاست که عاشق برف است و نگرانِ تمام آدم‌های دنیاست و نمی‌داند که دلتنگی را باید با دو تا دال نوشت، بس که غلیظ است، بس که عمیق است. غلیظ مثل ساختن، و عمیق مثل ویرانی.

ـ عکس بالای متن: تابلوی «درخت زندگی» اثر گوستاو کلیمت
ـ این جستار در شماره‌ی بهار نشریه‌ی «سان» هم منتشر شده است.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۱ نظر

  • Reply هاهوت ۲ تیر ۱۳۹۹

    درود
    ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح است و من تنها در اداره،پشت سیستم نشسته ام دوره میکنم چهار سالگی سرکشم را،نه سالگی خجلم را و بیست و چند سالگی روزمره هایم را…
    چه سبزه ها که به امید تعالی زیر پل جاماندند
    په سین ها که اغوشمان سنگ بود و در و دیوار دنیامان لحدی بر احساساتشان
    مرگ که میرسد خیلی دیر میشود…خیلی دیر
    بیست و چندسالگی که میرسد خیلی دیر میشود…خیلی دیر

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top