خوابگرد قدیم

احساس شکوه نابِ انسان بودن

۳۱ خرداد ۱۳۸۳

«پرتقال کوکی» شاهکار سینمایی «استنلی کیوبریک» و مثلا فیلم «بیل را بکش» ساخته‌ی «تارانتینو» را چگونه و از چه منظری می‌شود با هم مقایسه کرد؟ یک مثال داخلی می‌زنم: فیلم «سیب» سمیرا مخملباف را با چه زاویه‌دیدی می‌شود با فیلمی مثل «روزگار ما» رخشان بنی‌اعتماد سنجید؟ حتما شما هم مثل من با دیدن فیلم‌هایی مثل «باد ما را خواهد برد» و یا حتا «خانه‌ی دوست کجاست» کیارستمی، به حظی وافر می‌رسید از شکوه پنهانی که در تقدیس جایگاه «انسان‌بودن» در آن‌ها موج می‌زند، ولی در مقابل فیلمی هست مثل «بچه‌های آسمان» مجیدی. این فیلم به‌رغم داستان انسانی‌اش و با همه‌ی خلاقیت‌ها و استعدادهای کارگردانش، آیا نشانی از شکوه دارد یا بیش‌تر پیام‌آور رنجی‌ست از احساس مبهمی که تماشای فیلم به شما القا می‌کند. اگر حرفم هنوز مبهم است به این مثال توجه کنید: در میان انبوه آثار سینمایی بزرگی که با موضوع جنگ آمریکایی ساخته شده‌اند، احتمالا این سه فیلم را دیده‌اید: «اینک آخرالزمان» کاپولا، «نجات سرباز رایان» اسپیلبرگ و «شکارچی گوزن» مایکل چیمینو. حقیقتا کدام‌یک از این فیلم‌ها توانسته‌اند هم شما را میخکوب کنند، هم آکنده از خشونت باشند، هم احساسات شما را قلقلک کنند و یا حتا جریحه‌دار کنند و درعین‌حال ـ و مهم‌تر این که ـ  بر مبنای تفکری شاعرانه و شکوهمند نسبت به «انسان‌بودن» ساخته شده باشند و شما را به اوج لذت درک این شکوه برسانند؟ من شخصا در مقایسه‌ی این سه فیلم، «شکارچی گوزن» را حاضر نیستم با هیچ فیلم دیگری عوض کنم. به گمانم نیاز چندانی هم به تحلیل و تاویل و نقد و بررسی نیست؛ همین نشانه برای هرکس کافی‌ست که ببیند کدام‌یک خاطره‌ای قوی‌تر را در ذهن به‌جا می‌گذارند، و کدام‌یک احساس شکوه نابِ حاصل از تماشا را در جان تماشاگر زنده نگه می‌دارند.

یادداشت ساده و ظریف «حمید ستار» در مورد مقایسه‌ی خشونت موجود در دو فیلم «پرتقال کوکی» و «بیل را بکش»، دوست دیگری را تحریک کرد که نگاه دقیق‌تری به اصل حرف حمید ستار بیندازد و به موضوع فیلم هنری و غیرهنری بپردازد. از شما چه پنهان من هم قلقلک شدم که بدنه‌ی اصلی یادداشت حمید را همراه نوشته‌ی محمد ارژنگ ـ که برای خوابگرد آن را تنظیم کرده ـ بیاورم و خودم هم آن بالا به عنوان مقدمه تلاش کنم دروازه‌ی این بحث را در ذهن خواننده باز کنم. [متن کامل]

حمید ستار در یادداشتش با عنوان «استعداد تردیدناپذیر» چنین نوشت:
دوست داشتن یا دوست نداشتن یک اثر هنری تا حدودی یک تجربه‌ی شخصی‌ست و هزار و یک انگیزه خودآگاه و ناخودآگاه در مخاطب به تعادل می‌رسند تا این تنفر یا علاقه را شکل دهند… به نظر من هم جناب تارانتینو آدم بسیار با استعدادی‌ست منتها این استعداد در پشت سر هم چیدن اجزای فیلم Kill Bill با استعداد استنلی کیوبریک در انجام همان کار در فیلم «پرتقال کوکی» تفاوتش همان «تفاوتِ از زمین تا آسمان» است… کیوبریک هم مانند تارانتینو خیلی به‌ندرت فیلم می‌ساخت اما هرکدام از آن‌ها عمق تفکر شاعرانه‌ی کیوبریک نسبت به یکی از مظاهر انسانیت در آئینه‌ی سینما را در زیباترین وجه ممکن به تصویر می‌کشند.

استنلی کیوبریکآیا هیچگاه، چه در هنگام دیدن فیلم پرتقال کوکی یا در هنگام اندیشیدن به آن این سوالات را از خود پرسیده‌اید: «سرچشمه‌ی شرارت چیست؟ آیا انسان شرور تربیت‌پذیر است؟ آیا شعر “تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است” درست است یا نادرست؟» شاید کیوبریک از عمق انسانیت خودش و با استفاده از استعداد شگرفش سعی در پیدا کردن پاسخی برای این سوالات داشت یا فقط می‌خواست چنین سوالاتی را دوباره از خودش بپرسد (و صد البته از ما). چنین هاله‌ی تفکر و شاعرانگی تصویری را من در فیلم پرتقال کوکی می‌بینم حتا در خشن‌ترین صحنه‌هایش و فیلم پرتقال کوکی را دوست دارم (و کیوبریک را به‌خاطر همه‌ی فیلم‌هایش که بیش‌تر از هرچیز «کیوبریک» بودن و «انسان» بودن را تصویر می‌دهند).

من در فیلم Kill Bill یا «بیل را بکش» چنین هاله‌ای را هرگز ندیدم و برعکس، تارانتینو با استعداد ذاتی‌ای که در او می‌بینم لحظه به لحظه احساس تنفر من را پربارتر کرد؛ احساس تنفر من از فیلمش. فیلم حتا یک لحظه تفکر انسان بودن را در من به قلقلک درنیاورد. شاید تارانتینو به زبان اسپرانتوی خودش آن را در جایی از فیلم گفته یا در هزارتوهای جادوی تصویر پنهان کرده‌است. اما من نه اسپرانتوی تارانتینو را بلدم نه آن‌قدرها فیلمش نقشه‌ی راه را به من نشان می‌دهد. برعکس یک زبان انگلیسی به لهجه‌ی آمریکایی‌هست که خیلی‌ها بلدند و من اسمش را می‌گذارم خشونت برای خشونت. استاد تارانتینو، هرزه‌ترین اصطلاحات این زبان تصویری را با استفاده از همان استعداد شگرفش و با سرعت خوانندگان موسیقی هیپ هاپ، با کمی سالاد اضافه پشت سر هم ردیف می‌کند. این فیلم «بیل را بکش»ی‌ست که من می‌بینم. اگر اسپرانتوی تارانتینو را می‌فهمید مرا هم یاری کنید!

یادداشت محمد ارژنگ با عنوان «فیلم هنری یا غیرهنری؛ مساله این است»
اگر بپذیریم که هنر محصول وجه ممیزه‌ی انسان با حیوان (خِرَد) است، پس طبیعی‌ست نتیجه‌گیری کنیم «باید به چیزی بپردازد که به همان وجه ممیزه برمی‌گردد». این «باید» تعیین تکلیفی به قصد تحمیل چیزی به تعریف هنر نیست، بلکه خصوصیت ذاتی آن است. از این رو، مثلاً سرگرمی (که به غلط آن را از اهداف هنر به حساب می‌آورند) به واسطه‌ی اشتراکش با وجه حیوانی انسان، راه حل‌هایی قدیمی دارد که انسان از دوره‌ی حیوانیت خودش یاد گرفته و آن را بسط داده (مثل بازی کردن). پس می‌توان نتیجه گرفت، معیار هنری بودن یا نبودن یک اثر این است که آن اثر آیا از وجوه انسانی برخوردار هست یا نه؟

پوستر فیلم «بیل را بکش»با پذیرفتن این تعریف، به این نتیجه خواهیم رسید که فیلم‌های سرگرم‌کننده‌ی هالیوودی، نه یک اثر هنری که وسایل سرگرمی‌اند (چنان که دوچرخه چنین است) و ارزش آن‌ها در حد همین اسباب است. این فیلم‌ها نه یک اثر هنری، بلکه اسباب سرگرمی سازی هستند که از هنر استفاده می‌کنند. مثل تلویزیون که نه یک هنر، بلکه رسانه‌ای‌ست که از هنر استفاده می‌کند. اما چه‌طور می‌شود فهمید که فیلمی «هنر» است یا سرگرمی؟ پاسخ در خودِ فیلم نهفته است: در برخورد فیلم با مسایل انسانی. به را حتی با جواب دادن به یک پرسش بنیادی می‌توان فهمید فیلمِ رو به روی ما جزو کدام دسته است. آن پرسش این است: «آیا فیلم مورد نظر تمرکزش را بر طرح مسایل انسانی گذاشته است یا از انسان به عنوان عنصری برای تولید سرگرمی استفاده کرده؟» گرچه قانونی در این‌باره نیست اما معمولاً آثار هنری درباره‌ی تجلیل از شکوه انسانیت و یا پرسش درباره‌ی مسایل اساسی بشر هستند. گرچه آثاری را هم می‌توان یافت که درباره‌ی تحقیر شدن انسان‌هاست. در این نمونه‌ی اخیر هم حتا برخورد هنرمند با موضوع برخوردی خردورزانه است و صرفاً نمایش حقارت انسان، بی‌اشاره به عوامل انسانی آن را نمی‌توان هنر به حساب آورد. نمونه‌ی بسیار درخشان این مورد، فیلم توتوی قهرمان (واکو ژان دورمل) است که گرچه درباره‌ی تحقیر یک انسان در محیط زندگی خودش است، اما به واسطه‌ی برخورد خردمندانه‌ی فیلم‌ساز با موضوع، فیلم تبدیل به اثری هنری شده است. نقطه‌ی مقابل این فیلم، سیب (سمیرا مخملباف) است که حقارت انسان‌ها را نه با موضعی خردورزانه، که با موضعی احساساتی نشان می‌دهد و از آن‌جا که وجه ممیزه‌ی انسان را در هیچ کجا عواطف ندانسته‌اند، می‌توان نتیجه گرفت سیب یک اثر هنری نیست.

حقیقت این است که فیلم‌هایی مثل سیب و بیل  را بکش دو روی یک سکه‌اند. هر دوی این فیلم‌ها با نمایش عناصری به ظاهر هنری، مخاطب را به بی‌راهه می‌کشانند. روی نخست سکه، فیلم‌هایی‌ست مانند بیل را بکش که با استفاده از عنصر «شکوه»، سعی در یافتن وجهه‌ی هنری برای خود هستند. از آن‌جایی که شکوه، خود یک عنصر انسانی‌ست که البته جذابیت بسیاری هم دارد، این دسته فیلم‌ها که معمولاً ساختشان در هالیوود هم ممکن است، با تکیه بر این عنصر انسانی، فضایی را می‌سازند که در نگاه نخست تصور می‌شود بستری انسانی دارد اما رفته رفته معلوم می‌شود که چنین نیست. عنصر «شکوه» در این فیلم‌ها مقصد نیست، ابزاری‌ست برای ایجاد جذابیت. طبیعی‌ست که در این صورت، اثر موجود چیزی درباره‌ی «شکوه انسانیت» نیست بلکه اثری‌ست که از عناصر شکوهمند برای ایجاد جذابیت استفاده کرده است.

رخشان بنی‌اعتمادروی دوم سکه، فیلم‌هایی هستند که زیر چتر «سینمای جشنواره‌ای ایران» دسته بندی می‌شوند. شکل هنری این نوع فیلم‌ها قصد دارد با نمایش شرایط دشوار زندگی انسان‌ها، تلاش آن‌ها را در حفظ کرامت انسانی‌شان به تصویر بکشد و به تجلیل از آن‌ها بپردازد، اما شکل غیرهنری این نوع فیلم‌ها به خیال این که فقر و فلاکت هنرساز است، تمرکزش را نه بر شکوه انسانی بلکه صرفاً بر وضعیت انسان در شرایط دشوار می‌گذارد، بدون آن که هیچ برخورد خردورزانه‌ای با موضوع داشته باشد. چنین است که گرچه سمیرا مخملباف در سیب سعی می‌کند با یک عنصر (سیب) وارد وجه انسانی دختران فیلم شود اما ناموفق است چون این یک عنصر، در میان انبوهی از عناصر متضادش گم می‌شود. در مقابل آن، گرچه روزگار ما (رخشان بنی‌اعتماد) درباره‌ی زنی شکست خورده است که می‌خواهد کاندید ریاست جمهوری شود و در این مسیر حتا شغلش را هم از دست می‌دهد اما به واسطه‌ی تمرکز فیلم در نمایش عزم زن (که ناشی از خردمندی اوست) اثری هنری به حساب می‌آید.

در این میان چیزی که باعث مناقشه می‌شود، موفقیت فیلم‌های هر دو روی سکه در جذب هوادارانی‌ست که استوارانه معتقدند این فیلم‌ها اثری هنری هستند و لاغیر. شاید بتوان در رد نظر این افراد دلایلی را اقامه کرد، اما حقیقت این است که هنر مرکز نسبیت است. نمی‌توان خطی (قرمز!) کشید و مدعی شد عدول از این خط باعث کشیدن خط بطلان بر ارزش هنری یک اثر می‌شود. حتا در نمونه‌های ذکر شده در این نوشته هم نمی‌توان مدعی شد هیچ نشانه‌هایی را از ارزش هنری نمی‌توان یافت. تنها می‌توان از هنرمندان دعوت کرد به جای چسبیدن به سطح و فرم، توجه بیش‌تری به وجه انسانی آثارشان نشان دهند و خصوصاً در مورد فیلم‌سازان این که به جای توجه به ناتوانی‌ها، به نمایش تلاش انسان در حفظ کرامت خویش تحت هر شرایطی بپردازند.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top