دیگر هیچ کاری از دست من ساخته نبود. فرامرز آمد صندلی عقب ماشین درست کنار دست من نشست و از آن طرف یوسف خان هم که یک ربع تمام توی ظل آفتاب داد زده بود “انقلاب” و گلوی خودش را جر داده بود، با لنگ عرقهای پیشانیاش را خشک کرد و همان را پرید پشت رُل. چه کار میکردم؟ پیاده میشدم؟ بهانه میآوردم که جزوههایم را جا گذاشتهام و الان یادم افتاده؟ میگفتم تاکسی را اشتباهی سوار شدم؟ شاید همه اینها از نظر شما شدنی بوده باشند اما شما یوسف خان را اصلا نمیشناسید. باید دنده عوض کردنش را ببنید! هر کسی که حتی یکبار پشت پیکان نشسته باشد میداند که عوض کردن دنده و پیچاندن فرمان این ماشین لعنتی چه مکافاتی دارد. حالا شما حسابش را بکنید که این یوسف خانی که میگویم دنده پیکانش را فقط با یک اشاره انگشت شست دست راست عوض میکرد. همه اینها را میگویم تا به شما بفهمانم شست دستش چه اندازه بود! به بزرگی مشت امثال من و شما. تمام این مدت ندیدم هیچ کدام از راننده های خط جرات کنند و از یوسف خان مسافر قاپ بزنند. یک بار، فقط یک بار حمید قرقی که که رسما لات خط به حساب میآمد جسارت کرد و سر نوبت با یوسف خان دهن به دهن رفت که آنهم به محض آنکه یوسف در ماشین را باز کرد، قرقی پایش را روی پدال گاز گذاشت و همان را رفت و تا سه روز دیگر سر خط برنگشت. شما ببنید طرف حساب من چه موجودی بوده است. اسماً یوسف خان، اما رسماً رستم دستان یل سیستان بود. من به چنین غول بیشاخ و دمی چه میگفتم؟ میگفتم چون فرامرز را سوار کرده من پیاده میشوم؟ آن هم در شرایطی که گرما کلافهاش کرده بود و امکان داشت با گفتن کوچکترین چیزی از کوره در برود؟ همقطارهایش، یک مشت راننده تاکسی هفت خط عین سگ از او حساب میبردند. شما خودتان حساب کنید که چنین موجودی با من جوجه دانشجو چهها که نمیتوانست بکند؟
ای کاش پول دو نفر را حساب میکردم و جلو مینشستم تا حالا که چارهای نبود و میبایست ریخت نحس فرامرز را تحمل کنم، حداقل تن و بدنمان با هم تماسی پیدا نکند. یک عینک فریم ریملس زده بود و به جای زنجیری که دوران مدرسه به شلوارش میانداخت یک جاموبایلی بند صورتی از گردنش آویزان کرده بود. فکر کردم حتما خودش به حرف میآید و چیزی میگوید اما تا خروجی همت لام تا کام حرفی نزد. از روی خوش خیالی احتمال دادم که حتما از روی ترس و یا خجالت چیزی به روی خودش نمیآورد. با اینهمه آن نگاه گنگ و بیخیال لجدرآورش گواهی میداد که اصلا من را به یاد نیاورده. این دیگر بیانصافی بود چه طور میتوانست من را فراموش کند؟ من دوازده سال تمام، شب و روز به او و بلایی که به سرم آورده بود فکر کرده بودم و حالا او بالکل من را فراموش کرده بود و کوچکترین توجهی به من نمیکرد؟ نه به من ، نه به یوسف خان، نه حتی به آن خانمی که کنار من نشسته بود و از سفر یونانش میگفت.
هر وقت کسی از سفر خارجهاش میگوید ناخودآگاه حرصم میگیرد و یاد همکلاسیام ساناز میافتم. از آن دخترهای چشم ورقلمبیده است که فکر میکند همه عالم و آدم به کسر ثانیه عاشق و مرده کشته چشمهای به خیال خودش درشتش میشوند. روز دوم اردوی سال اول دانشگاه وقتی قرار شد به بهانه آشنایی هر کسی خاطرهای از خودش تعریف کند. اولین نفر ساناز بود و اینطور شروع کرد “یکبار ما رفته بودیم آلمان” مبالغه نمیکنم اگر بگویم تمام جمعیت برای نزدیک به دو دقیقه در انتظار بقیه خاطره ساکت ماندند. دو دقیقه تمام طول کشید تا ساناز با آن نگاه ورقلمبیدهاش به ما بفهماند که کل خاطره همین بوده “یکبار ما رفته بودیم آلمان!” مثال ساناز همکلاسی من مشتی است نمونه خروار وگرنه اکثر کسانی که از خاطرات فرنگشان برای بقیه تعریف میکنند هدفی جز فخرفروشی و تفرعن ندارند. یک کسی میشود ساناز و علنی فخرفروشی میکند، بقیه میشوند این خانم و در لفافه. آخر به ما چه ربطی دارد که شما تعطیلات تابستانیتان را در یونان سپری کردهاید و به ما چه دخلی دارد که آنها بعد از هر وعده غذایی بشقابهایشان را میشکنند؟
خانم در جواب سوال یوسف خان که “چرا چنین کار احمقانهای میکنند؟” هیچ جوابی نداشت و فقط گفت “رسمشان است دیگر” و سپس زیر لب آرام زمزمه کرد “من چه میدانم!” فرامرز با شنیدن این جمله رویش را برگرداند تا کسی پوزخندی را که روی دهان کجش نشسته بود نبیند. میخواستم با آرنج بکوبم توی دماغش اما حیف که میدانستم حتی اگر با ضرب دستم دماغش میشکست بعد از آن باز هم میتوانست من را زیر مشت و لگدهایش لت و پار کند. ای کاش در کلاسهای رزمی دانشگاه اسم نوشته بودم که دستکم میفهمیدم این گیجگاه آدمها که میگویند کجاست که حداقل بزنم همانجا و مطمئن باشم دیگر از جایش بلند نمیشود.
احتمالا الان چهار تا روانشناس پیزوری پیدا میشوند و میگویند بچه مدرسهایها هزار جور آتش میسوزانند و یک کتک خوردن ساده دیگر این حرفها را ندارد. شما این جور اظهار نظرها را فقط از زبان کسانی میشنوید که خودشان دوران کودکیشان از کسی کتک نخوردهاند. یا اگر کتک خوردند در جمع نخوردهاند. یا اگر در جمع کتک خوردند در یک جمع کوچک خوردهاند و نه زنگتفریح وسط حیاط مدرسه جلوی آن همه بچه قد و نیم قد بدون آنکه در جواب آن دو تا که خوردهاند حداقل یکی بزنند! چه کارش میکردم؟ دو سال از من بزرگتر بود و هیکلش دو برابر من. اگر رفوزه نشده بود باید کلاس پنجم مینشست اما از بخت بد همکلاسی ما شده بود. از همان ثلث اول به محض خوردن زنگ با یک خنده کج پشت سر من راه میافتاد، بیرون بوفه منتظر میایستاد و وقتی من از بوفه بیرون میآمدم دستهایم را میپیچاند و ساندویچ کالباسم را به زور از من میگرفت. بارها شد که خودم ساندویچ را دو دستی تحویلش دادم اما باز هم بیخیال کتک زدن من نمیشد و جلوی تمام بچهها دست مرا آنقدر میپیجاند تا از شدت درد با حالت گریه روی زمین مچاله شوم. انگار ساندویچ صرفا بهانه بود و فقط خوش داشت که من جلوی همه به التماس بیفتم تا با بهادر و بقیه رفقایش بلند بلند بزنند زیر خنده.
مسیر زندگی من از همان سوم دبستان عوض شد. اوایل برای روبرو نشدن با فرامرز زنگهای تفریح را زیر نیمکت قایم میشدم و عصرها نیم ساعت صبر میکردم تا همه بچهها بروند و آنوقت پایم را از در مدرسه بیرون میگذاشتم. بعد از مدتی دیگر این روشها جوابگو نبودند و باید چاره دیگری میاندیشیدم. شاید اکثر دانشجوهای رشته پزشکی بگویند که از بچگی دوست داشتهاند دکتر بشوند و یا از همان دوران دبستان درسخوان بودهاند. من نه! از آمپول میترسیدم و حتی جرات نداشتم با دندانهای شیری خودم بازی کنم مبادا که خون از لب و لوچهام سرازیر شود و مزه دهانم را شور کند. اصلا چنین آدمی چه طور میتواند در دلش آرزوی کلاس جسد و دستمالی کردن جنازههای آغشته به فرمالدهید را داشته باشد؟ ابداً درسخوان نبودم، از همان روزها شروع کردم به درس خواندن. میدانید چرا؟ چون میخواستم معلمها برای تصحیح مشق بچهها انتخابم کنند و به این بهانه زنگهای تفریح را سر کلاس بمانم. و یا آن کلاسهای فوق برنامه بعد از مدرسه، فکر میکنید من خوشم میآمد به جای آنکه بروم خانه لم بدهم جلوی تلویزیون و چوبین و برونکا ببینم پشت نیمکتهای ناراحت مدرسه بنشینم و در مورد رشته فیبوناچی جزوه بردارم؟ معلوم است که نه! اما از هر مکانی که به غیر از من و فرامرز و بقیه بچهها هیچ ناظم و معلمی نبود میترسیدم. شاید بگویید آنقدرها هم بد نشد و چه بسا خیری درش بوده و هر چه نباشد به سبب همان سختیها دیر یا زود دکتر میشوم. جسارت من را ببخشید! اما شما اصلا متوجه نیستید! حالیتان نمیشود. شما نمیفهمید اینکه یک پسر بیستویک ساله قبل از خواب از ترس مجبور باشد چراغ اتاقش را روشن بگذارد یعنی چه؟
یوسف خان قبل از خروجی گیشا با اشاره شست معکوس کشید و شکم فرامرز توی پیچ روی من افتاد. دریغ از یک معذرتخواهی خشکوخالی. بعد از این همه سال راضی نبود برای اشتباهاتش عذر بخواهد. شاید اگر تا این حد ریقو نبودم و فقط نصف هیکل یوسف خان رو داشتم، نصف هم نه اصلا بگویید یک چهارم، یا اگر حداقل دوستی مثل یوسف خان داشتم که در این مواقع پشتم درمیآمد فرامرز قبل از پیچ خودش را سفتتر میگرفت و سر دو پر کالباس ناقابل دست مرا نمیپیچاند. انصافا کجای دنیا یک بچه دبستانی را برای خاطر یه ساندویج کالباس پلاسیده کتک میزنند؟ باور کنید در همان یونانش هم که آدمها به نظر وحشی میآیند و بشقابهایشان را بعد از غذا میشکنند از این کارها نمیکنند. حقش بود یوسف خان محکم بخواباند زیر گوشش سه دور، دور خودش بچرخد. وسوسه شدم بزنم پس کله کچل یوسف خان و بگویم کار، کار فرامرز بوده اما همان لحظه یوسف خان که انگار فکرم را خوانده بود در آینه چنان نگاه تندی به من کرد که به غلطکردن افتادم. آمدم چیزی بگویم اما حرفم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم. حقیقتش این است که آدمهای ترسو خیلی بیشتر از بقیه به عواقب کارهایشان فکر میکنند و بدون شک من هم آنقدر احمق نبودم که مرتکب چنین خبطی بشوم. با این همه صرف این پدیده که ذهن من چنین اراجیفی سر هم میکرد نشان از شدت استیصال من داشت.
شاید اگر آنقدر تحقیر نشده بودم همان لحظه که جلوی انتشارات حیان پیاده شد و کیف پولش از جیبش افتاد دنبالش راه میافتادم، میرفتم روی شانه هایش میزدم و میگفتم “داداش این کیف پول از جیب شما افتاده” اما راستش را بخواهید این طرز حرف زدن اصلا به من نمیآمد و از طرف دیگر دوست داشتم بچزانمش و هر طور که شده تلافی بلاهایی را که سرم آورده بود سرش در بیاورم. وقتی فهمیدم هیچ کس متوجه افتادن کیف نشده آنرا در جیب کتم گذاشتم و راهم را کج کردم سمت سر در دانشگاه. دوست داشتم اذیت بشود و من شاهد عذابکشیدنش باشم. توی کیف علاوه بر مدارکش، پانصد هزار تومان تراول بود که بعدها از طریق یکی از آشناهای مشترکمان فهمیدم آنها را از دخل مغازه موبایل فروشی که آنجا کار میکرده برداشته و صاحبکارش تهدیدش کرده که یا با پولها برمیگردد یا اخراجش میکند و چکهای ضامنش را به اجرا میگذارد. با این حال چه بسا اگر آنروز همه اینها را میدانستم باز توفیری در تصمیم من نمیکرد و چیزی جلودار عملی کردن نقشه انتقامم نمیشد. نقشه انتقامی که در آن زمان کوتاه در ذهنم پرورانده بودم.
شما خودتان را بگذارید جای فرامرز! اگر کیف پولتان گم بشود چه کار میکنید؟ اولین کار میروید مسیری که از آن گذشته اید بودید، سر میزنید و شماره تلفنتان را برای تمام کسبه میگذارید تا اگر کسی کیف را پیدا کرد شما را خبر کند. در این شرایط احتمالا به بعضی از کسبه مثل راننده تاکسیها بیشتر شک میکنید و اگر کمی لات و پیت باشید چه بسا برای زنده کردن پولتان در صورت لزوم دعوا هم راه بیندازید. البته من اطمینان داشتم که فرامرز هر چه قدر هم که لمپن و دعوایی باشد باز هم جرات پیچیدن به پر و پای یوسف خان را ندارد. اما این تازه شروع داستان بود و من اهداف بلندتری را در سر داشتم!
آن شب تا صبح خوابم نبرد و تمام مدت زیر چراغ روشن غلت زدم و به نقشهام و عواقب احتمالیاش فکر کردم. احتمال لو رفتن نقشه چنان بدخوابم کرده بود که در طول شب پنج بار دستشویی رفتم و صبح وقتی که از در بیرون زدم دیگر بالکل از تصمیم قبلیام منصرف شده بودم و میخواستم عین بچه آدم بروم کیف را تحویل یوسف خان بدهم و از همان طرف بروم سرکلاس آناتومی دکتر جلالی. آخر من را چه به این غلطها؟ من آدمی بودم که هر وقت هرجا دعوا میشد از ترس کمانه کردن و اصابت مشت و لگدهای سرگردان وسط دعوا پا به فرار میگذاشتم. بدون تعارف به این نتیجه رسیده بودم که این کار غلط زیادیست و خارج از عهده من! نمیدانم این تقدیر من بود یا صرفا شوخی سرنوشت که آن روز وقتی سرخط رسیدم دعوا شده بود. رگ گردنم از شدت اضطراب گرفت اما از روی کنجکاوی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر است. دعوا ربطی به فرامرز و یوسف خان نداشت بلکه هوشنگ سایونارا و حمید قرقی سر مییو تاتاکی دعوایشان شده بود! لابد میپرسید مییو تاتاکی دیگر کیست؟ مییو همان خانم چشمبادامی است که هوشنگ عکسش را چسبانده روی جاسیگاری که همه دستگیرشان بشود که سفری هم به آنور آبها داشته و اگر کسی دم به دمش بدهد برایش تعریف میکند که این عکس را خودش یادگاری از او گرفته و اگر خدای نکرده آن شخص جسارت کند و بپرسد مییو تاکاکی کیست؟ هوشنگ سریعا از کوره در میرود و میگوید چه طور نمیشناسی؟ مشهورترین بازیگر جاپن! بعد هم آه حسرت سر میکشد و میگوید اصلا همین شده که به ایران برگشته چرا که پدر دخترک اصرار فراوان داشته که به هر لطایفالحیلی دخترش را به عقد نکاح هوشنگ درآورد اما افسوس که او اصلا با طعم و مزه غذاهای آنور حال نمیکرده و به ناچار عطای دیار غربت را به لقایش بخشیده و به وطن بازگشته! همه اینها را میگوید و اصلا به روی مبارکش نمیآورد که نصف همین بچههای خط آن عکس کذا را چسباندهاند همان جایی که ایشان چسبانده. لابد کسی چیزی به هوشنگ گفته بود و یا شاید دیگر طاقتش طاق شده بود و دیگ غیرتش به جوش آمده بود که از قرقی خواسته بود که عکس مییو را از روی زیرسیگاریاش بردارد.
با دیدن این رفتار هوشنگ به فکر فرو رفتم. از خودم خجالت کشیدم که چه طور هوشنگ هوای عشق خیالیاش را دارد و من هوای خودم را ندارم و حاضر نیستم پای غرور و شخصیتم بایستم. از آن طرف هم یوسف خان را دیدم که با آن لنگ قرمزش عرق پیشانی را پاک میکرد. این یکی دیگر دلم را قرص کرد. دیدم هر چه قدر من اندازه این حرفها نیستم یوسف خان از این همه این حرفها بزرگتر است! شوخی که نیست شست دستش اندازه مشت من بود، قدش دو تای من، وزنش چهارتای من! هر چه دورتر میرفتم همه کوچک میشدند غیر از یوسف خان. حتی اگر روی کوه هم میرفتم باز یوسف خان معلوم بود! همانجا منتظر ماندم تا سر و کله فرامرز پیدا شد و سراغ یوسف خان را از بقیه رانندهها گرفت. میتوانست شماره یوسف خان را از بقیه رانندهها بگیرد و یا شمارهاش را بدهد تا به یوسف خان برسانند. اما همانجا منتظر یوسف خان نشست. درست طبق نقشه ای که در سر داشتم…
مطمئن بودم که با هم دست به یقه نمیشوند. اصلا از کجا معلوم بود که یوسف خان پولها را برداشته باشد؟ همان طور که حدس میزدم چند دقیقهای با یوسف خان صحبت کرد و در نهایت کارتش را به یوسف خان داد تا اگر خبری شد با او تماس بگیرد. یوسف خان هم سرسری جوابش را داده بود. هرچه نباشد این مثل روز روشن بود که کیفی که توی تاکسی گم بشود هیچوقت پیدا نمیشود. حالا نوبت من بود که وارد عمل شوم. شاید بپرسید شماره فرامرز رو از کجا گیر آوردم؟ خیلی ساده! توی کیف پولش پر بود از همان کارتهای ویزیتی که به دست یوسف خان داده بود. میدانستم که عجله همه چیز را خراب میکند. باید صبر میکردم که همه چیز به روال عادی پیش برود. باید میگذاشتم که فرامرز از پیدا شدن پولها بالکل ناامید شود تا آنوقت قدر تلفن من را بیشتر بداند.
کلاس ساعت ده فیزیو پاتو گوارش دکتر کریمی را غیبت خورده بودم. ساناز پیامک داد که استاد گفته یک جلسه دیگر غیبت، باید درس را حذف کنم. اولین بار بود که به من پیامک میداد. شاید میترسید جزوههایم ناقص شود. هر چه نباشد او و نصف بچههای دوره شب امتحانشان را با توسل به جزوههای من سپری میکردند. طبق برنامهای که برای یوسف و فرامرز چیده بودم تا هفته آینده باید صبر میکردم و فعلا کاری با این داستان نداشتم. اگر زود میجنبیدم میتوانستم به سمیولوژی عصر برسم اما دلم با کلاس رفتن نبود. همین شد که رفتم آنور خیابان و ماشینهای سعادت آباد را گرفتم، سر علامه پیاده شدم و قدمزنان تا رفتاری گز کردم و آنجا خودم را یک پرس چلوکباب کوبیده زعفرانی با یک نوشابه سیاه و یک سالاد شیرازی مفصل مهمان کردم. اشتهایم باز شده بود و حالا دیگر مثل یوسف خان غذا میخوردم.
آن هفتهای که گذشت فرامرز سه بار سراغ یوسف خان آمد. شاید هم بیشتر سه بارش را من با چشمهای خودم دیده بودم. دیگر همه چیز مهیا بود و آماده برای اجرای مرحله بعدی عملیات، حوصله یوسف خان کامل سر رفته و امید فرامرز بالکل نا امید شده بود. برای اینکه شماره تلفن نیفتد تا کرج، خانه خاله ملوک رفتم و از محسن پسرخالهم که صدایش مثل اگزوز ماشین بود خواستم که به جای من، یعنی به جای یوسف خان حرف بزند. پیام ساده بود! “کیف را یکی از مسافرها پیدا کرده و پس آورده فردا بیایید سر خط تحویل بگیرید” از پشت تلفن هم میشد خوشحالی فرامرز رو حس کرد. علیالرغم اصرار خاله ملوک که حداقل شام را بمانم همان را سوار مترو شدم و برگشتم تهران، تمام شب خوابم نبرد و صبح ساعت هفت سرخوش از خانه بیرون زدم و پیاده رفتم سمت میدان شهرک و همانجا منتظر نشستم تا فرامرز سر و کلهاش پیدا شود. البته باز هم میدانستم که اتفاق خاصی نمیافتد. وقتی یوسف خان به فرامرز گفت “کسی کیفی تحویل نداده” کمی بیشتر از حدی که من انتظار داشتم عصبانی شد که این موضوع برای نقشهای که در سر داشتم نکته مثبتی محسوب میشد. با این همه جرات نکرد تو روی یوسف خان چیزی بگوید و به جایش وقتی برگشت زیر لبی فحش داد. یوسف خان داد زد “چیزی گفتی؟” و فرامرز هم بدون آنکه چیزی بگوید قدمهایش را تندتر کرد و از معرکه دور شد. بخت یارش بود که یوسف خان حال نداشت دنبالش برود. اما خیال کرده بود! شاید یوسف خان بیخیالش شده بود اما من بیخیالش نمیشدم و حالا دیگر وقت به اجرا گذاشتن مرحله پایانی نقشه بود.
ساعت دو بعد از نصفه شب به خانه یوسف خان رسیدم. شهران مینشست و دقیقا همان طوری که آمارش را درآورده بودم ماشینش را بیرون جلوی پارکینگ همسایهشان پارک کرده بود. خودشان پارکینگ نداشتند و با همسایه قرار گذاشته بود که صبحها قبل از طلوع ماشینش را از جلوی پارکینک آنها بردارد. همه جوانب امر را بررسی کرده بودم و میدانستم پلیس فقط اثر انگشت مجرمهای سابقه دار را در بایگانی دارد اما با این حال اگر کسی بخواهد گواهی عدم سوءپیشینه بگیرد اثر انگشتش را با پرونده های قدیمی، چه مختومه چه غیر مختومه مقایسه میکنند. همین بود که به هیچ عنوان چیزی را به قضا و قدر واگذار نکردم. دو دستم را کامل پوشانده بودم و از آنجا که میدانستم که اثر انگشت روی کاغذ بهتر از هر جای دیگری میماند حتی نامه را هم دستکش به دست نوشتم. شیشههای ماشین یوسف خان یکییکی و بی سر و صدا با پلاتین شمع پایین ریختند. شاید آنشب هیچ کس صدای خرد شدن شیشهها را نشنید اما آنها در ذهن من درست مثل بشقابهایی که یونانیها به زمین میکوبند با صدا بلندی میشکستند و من کیفور میشدم. از میان پنجره شکسته نامه را توی ماشین انداختم و با بیشترین سرعتی که میتوانستم بی سر وصدا از آنجا دور شدم. روی نامه یک نوشته یک خطی بود. “این تلافی همون کیف پولی که از من دزدیدی، فرامرز”
چهارشنبه امتحان پایان ترم آناتومی بود. دو هفته تمام سر هیچ کلاسی نرفته بودم و منی که حتی تمام زنگتفریحها سر کلاس میماندم برای اولین بار در زندگیام تصمیم گرفته بودم که امتحان ندهم. ساناز تقریبا هر روز پیامک داده و حالم را پرسیده بود. میخواست جزوههایش را برایم بیاورد و از من قول گرفته بود که هر طور که شده خودم را به امتحان برسانم. اگر این درس را میافتادم مجبور بودم برای ارائه مجدد آن یک سال تمام صبر کنم. اما آخر چه طور میتوانستم سر جلسه امتحان بروم؟ چهارشنبه روزی بود که تمام زحمات من نتیجه میداد. تک تک دومینوهای نقشه درست و به جا و سر وقت سقوط کرده بودند و چهارشنبه روزی بود که بعد از دوازده سال فرامرز تاوان کاری را که با من کرده بود پس میداد. امتحان آناتومی چه اهمیتی داشت؟ به من چه ربطی داشت که بدن آدمها از چه بافتهای ساخته شده و یا اسم رگها و عضلات قلب چیست؟ برای من حسرتی مهم بود که اینهمه سال توی دلم مانده بود. میدانستم که یوسف تا حوالی ظهر پیدایش نمیشود. باید میرفت و شیشه ماشین را عوض میکرد. دیرتر از آنچه فکر میکردم حوالی غروب پکر و داغان پیدایش شد. بعدا فهمیدم که از آنجا که پول شیشه را نداشته برای قرض گرفتن به منزل برادر زنش رفته بود و چون او هم پولی نداشته مجبور شده که پول شیشه ماشین را نزول بگیرد. البته اینها را وقتی سوار ماشینش شدم تعریف نکرد. شاید هم اگر تعریف میکرد باز فرقی نداشت چون من مدتها بود که دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم.
وقتی نادر شاه به هند حمله کرده بود خبرچینها برایش خبر میآورند که سپاه هند لشگری از فیل دارد که پیاده نظام نادر زیر پاهایشان له میشوند و اسبهای سواره نظام از ابهتشان رم خواهند کرد و سوار را به زمین میکوبند و خود از میدان جنگ میگریزند. نادر با شنیدن این خبر بر خلاف تمام سرداران سپه ناامید نشد و دستور داد شترها آماده کنند و بر پالانهاشان روغن بمالند و آتش زنند و میان سپاه هند رهایشان کنند. شترها از سوز آتش بر کوهانهایشان چون دیوانگان به سپاه فیلها زدند و آنقدر لگد انداختند که تمام آن سپاه از هم پاشید و نادر توانست به طُرفت العینی سرزمین هند را فتح کند. حال آنروز من، حال نادر بود با این تفاوت که من به جای شتر کوهان آتش گرفته یوسف خان را داشتم و آنور به جای فیل فرامرز قرار داشت که گوسالهای بیش نبود!
با آنکه همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود بیش از هر زمانی از عواقب شکست احتمالی نقشهام ترسیده بودم. اگر یوسف خان به نحوی میفهمید که تمام خرابیها زیر سر من بوده چه میکردم؟ اگر اصلا سر صحبت را با من باز نمیکرد و هزار اما و اگر دیگر… کرایه دو نفر را دادم تا اینبار جلو بنشینم و مطمئن شوم که وقتی یوسف میخواهد سر سفره دلش را بگشاید اولین گوشی باشم که مخاطب قرار میدهد. خوشبختانه دل یوسف داغتر از این بود که بگذارد با گذر زمان خنک شود و هنوز به همت نرسیده بودیم که سر صحبت را باز کرد. خودش مطمئن نبود که کار فرامرز باشد. میگفت “آخر مگر دیوانه است بزند شیشه ماشین را بشکند و یادداشت بگذارد که کار من بوده؟ اینطور باشد که من پدرش را در میآورم” شک یوسف به صحت نامه مثل بادکش ته دلم را خالی میکرد و ذوق شنیدن “پدرش را در میآورم” از دهنش مثل تیغ حجامت نفسم را میبرید. از یک طرف میترسیدم که سعی و تلاشم در قانع کردن یوسف خان به گناهکاری فرامرز انگشت اتهام را به سوی خود من برگرداند و این شتر دیوانه خودم را زیر دست و پایش له کند و از طرف دیگر اگر تلاشی نمیکردم یوسف خان بالکل بیخیال میشد و تمام نقشه هایم بر باد میرفت. این ترس و تردیدها جلوی دوازده سال کینه و ترس را که فریاد شده بودند گرفت و دهان مرا تا خیابان شانزده آذر بسته نگه داشت.
با این همه یکبار برای همیشه باید چراغ را خاموش میکردم و با ترس خودم روبرو میشدم. دکتر صوفی سر کلاس روانشناسی گفته بود آخرین مرحله درمان فوبیا مواجهه است و بدون گذر از این مرحله بیماری هیچگاه به طور کامل درمان نمیشود. همین بود که با لکنت زبان باز کردم و گفتم که من طرف را میشناسم و با دیدن برق نگاه یوسف شروع کردم به پُر کردنش. گفتم حتما کار خودش بوده کلا آدم درستی نیست و از بچگی جز آزار و اذیت دیگران کاری از دستش بر نمیآمد. گفتم که “من نشانیاش را میدانم و اگر بخواهید میتوانم ببرمتان” آخرین قطعه پازل درست همانطوری که دوست داشتم چیده شده بود. تمام طول مسیر از فرامرز بد گفتم و هر چه صورت یوسف خان از خشم سرخ تر، زبان من از ذوق و شعف تیزتر میشد. به یوسف گفتم “لابد وقتی دیده زورش به شما نمیرسد خواسته اینطور به خیال خودش انتقام بگیرد. این آدم رسما مریض است. بچه که بودیم توله گربهها را میگذاشت توی قوطی حلبی و در قوطی را میبست و با آنها آنقدر شوتیکضرب بازی میکرد تا جانشان در بیاد” بخش آخر را دروغ گفته بودم اما حالا که زور یوسف خان میرسید چه ایرادی داشت فرامرز را بیندازد درون یک بشکه تا من دو و یا شاید سه تا لگد محکم به بشکه بزنم و از سوراخش آرام، جوری که یوسف خان نشنود به فرامرز بگویم “بکش! این تلافی کتکهایی که آنزمان من را زدی” ؟
وقتی به خانه فرامرز رسیدیم صدای نفسهای یوسف خان آنقدر بلند شده بود که پرههای دماغش مثل کاربراتور پیکان صدا میداد. گوشهاش به رنگ لبو درآمده بود و مشت دست راستش ناخوداگاه میپرید و عین پتک محکم میخورد روی دنده ماشین. اگر فرامرز زیر این مشتها جان میداد حتما کار به پلیس و پلیسبازی میکشید اما پی این قضیه را به تنم مالیده بودم و فکرش آنجا را هم کرده بودم! هیچ دلیل محکمه پسندی وجود نداشت که پلیس از روی آن بتواند قتل فرامرز را به من ارتباط دهد. یوسف خان مشتش را روی دنده کوبید و داد زد “برو زنگش را بزن بیاید پایین میدانم چه بلایی سرش بیاورم” پرسیدم “تنها بروم؟” جواب نداد و ماشین را اریب پارک کرد.
از ماشین که پیاده شد دستش را توی جیب راستش کرد. حدس زدم لابد باید چاقویی، تیزیای، قمهای در جیبش باشد که میخواهد به محض رسیدن فرامرز اولین خط را بیندازد و زهر چشم بگیرد. زنگ در را زدم. یوسف خان دست مشت شده را از جیبش در آورد. زیر چشمی نگاهی انداختم ببینیم قمهاش چند سانت است. خبری از قمه نبود و به جای آن یک موبایل نوکیا سی وسه ده از جیب یوسف خان درآمد. صدای خانمی از آنور آیفون گفت “بفرماییید” جواب ندادم! مبهوت به یوسف خان نگاه میکردم که زیر لب میگفت “میدانم چه کارش کنم” با آن موبایل که به زور اندازه شستش میشد و برای دستهای بزرگ او مثل اسباب بازی بود به سختی شمارهای را گرفت و شروع به قدم زدن کرد. با خودم گفتم که مورچه را که دیگر با پتک نمیکشند! فرامرز نصف یوسف هم نیست دیگر لازم نبود آدم بیاورد. سرش پایین بود و قدمهای خودش را میشمرد و همان لحظه که صدایی از آنور جوابش را داد سرش را بالا آورد و گفت ” الو؟ صد و ده؟ سلام علیکم جناب! خوب هستید؟ میخواستم یک مورد تخریب مال منقول غیر را گزارش کنم”
مال منقول غیر؟ گزارش؟ یوسف خان خرس درندهای که برای خودم ساخته بودم با همان یک تلفن ساده تبدیل به خرس بیخاصیت پاستیل رنگی شد. حیف تمام آن نقشه ها. کارد میزدی خونم در نمیآمد از هیکلش خجالت نمیکشید با آن سی و سه ده فسقلیاش! مادر فرامرز گفت که فرامرز بیرون رفته و تا شب هم برنمیگردد از آنور هم پلیس به یوسف گفته بود که باید برای شکایت به دادسرا برود و در این مرحله کاری از دست آنها ساخته نیست. گفت مرا تا خانه میرساند. دمق و بدون تشکر صندلی جلو سوار شدم. اگر من حرف نزده بودم تمام راه لام تا کام حرف نمیزد. نگاهش که میکردم یاد بچهگی خودم میافتادم بدبخت و مفلوک! گفتم “ترسیدی؟” با تعجب برگشت و پرسید “از چی؟” گفتم “که حقشو بگذاری کف دستش هرجور حساب میکنم بعیده بتونه بزندت” من تا حالا با هیچ کس اینقدر صمیمی صحبت نکرده بودم. برای خودم عجیب بود اما برای یوسف خیلی عادی بود. برای من توضیح داد که یک قوطی کنسرو تن ماهی پنج هزار تومان شده و اگر بخواهد یک لنت ترمز عوض کند با اجرتش میشود صد و پنجاه هزار تومان. گفت که با زنش تنها زندگی میکنند و دخترشان را فرستادهاند شاهرود دانشگاه آزاد. گفت با حساب شهریه دخترش و کرایه خانه اگر یک روز خوب کار کند شب میتوانند شام یک تن ماهی بخورند و اگر معمولی کار کند شب سیب زمینی میخورند و برای من توضیح داد که روزهایی که ماشین خراب میشود و نمیتواند کار بکند شب از شام خبری نیست. درد دل کرد که چه طور پول شیشه ماشین را قرض کرده و وقتی از شهریه این ماه دخترش گفت که باید تا آخر هفته دیگر به حساب بریزد، اشک در چشمایش جمع شد. قطرههای اشک اندازه تیله بزرگ شدند و یوسف اندازه من کوچک شد. پیراهنش خیس شد، درست مثل پیراهن من وقتی پشت کمد های راهرو مدرسه قایم میشدم.
نمیدانم شاید هم من به اندازه یوسف خان بزرگ شده بودم. خانه که رسیدم دیگر احتیاجی به نقشه کشیدن نبود میدانستم که چه کار باید بکنم. ساناز پیامک داده بود “نگرانتم خوبی؟” جواب دادم الان بهترم و اگر دوست داشته باشد فردا میتوانیم با هم ناهار برویم ۴۶۹ و آنجا همه چیز را کامل برایش تعریف کنم. دویست هزار تومن از پولها را جدا کردم و توی پاکت گذاشتم و رویش نوشتم “بابت هزینه تعویض شیشه و جبران ساعات کاری که صرف ایاب و ذهاب به تعمیرگاه شده” فردایش پاکت را تحویل یوسف دادم و گفتم پول را از فرامرز گرفتهام. خیلی خوشحال شد. حالا میدانستم که چرا یونانیها بشقابهای غذایشان را میشکنند! میشکنند تا دلشان از کینهها و ترسهایشان خالی شوند. همین شد که بدون کوچکترین عذاب وجدانی سیصد هزار تومان باقی مانده را در همان کیف پول گذاشتم و یک برگه نوشتم که” مبلغ دویست هزار تومان بابت جبران خسارت از پانصد هزار تومان شما کم شد” کیف پول فرامرز را تحویل مادرش دادم. آن دویست هزار تومان هم حقش بود اگر قرار بود من برای فراموش کردن آن موضوع بشقابی را بشکنم پولش را باید فرامرز میداد. حالا من به جای بشقاب شیشه ماشین یوسف را شکسته بودم و از قضا خیلی هم کیف کرده بودم! چه فرقی داشت؟
ساناز جواب داد “چه ساعتی؟” جواب دادم “ساعت دو، قبلش چند تا کار نیمه تمام دارم” پیامک را فرستادم و چراغ اتاقم را خاموش کردم.
۳ نظر
داستان گیرا و جالبی بود.
بسیار کار عالی و درخور توجه است
قبل از خواب چراغ ها را خاموش می کنم.
کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفتهام از شوق با دو دیده خود
ایا منازل سلمی فاین سلماک
عجیب واقعهای و غریب حادثهای
انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی
«رؤیاها، همواره رؤیا میمانند. پس نیازی نیست که لمسشان کنی. اگر رؤیای خود را لمس کنی، خواهد مُرد.» فرناندو پسوا
این داستان روایت کودک درون انسانی است که بیشتر با خاطراتش زندگی میکند. خاطراتی که جان می گیرند. کودکی که بر میخیزد و از درون نویسنده به خیابان گام می گذارد. راه می افتد و دست ما را هم می گیرد و به دنبال خود می کشد. کجا می برد. سفری به شهر. به دغدغه ها و پریشانی های روزگار. روایتی پریشان از روزگاری پریشان. سفری شتاب زده و پر از راز و رمز٫ سفری که هر روز از بامداد می رویم. و هر روز تکرار و تکرار می شود. داستان حضور ماست در آیینه ی پریشان او. روز است و تاریک است. بهار است و سرما بیداد می کند. دانشگاه است و اما جهالت فرمان می راند. عشق را می گوید اما سرشار از کینه است. سفر به جهانی تیره و سرد و بی مروت و اما زیبایی کار و هنر نویسنده در آن است که در دل تاریکی ها بشارتی می بیند. ستاره ای می درخشد. درست از تاریک ترین و سیاه ترین جای جهان. سفر در بیابانی که تنها بوته های خار و خس در آن به تندبادهایی به هر سوی می دوند و خاک بر سر می کنند. سفری که اگر چه در دل شهر روی می دهد اما شهری نفرین شده و تهی از آدمیت و آدم. در این شهر اما برکه ای است، چشمه ای است، خانه ای است به نام انسانیتی که هنوز زنده است. رویایی است که بیدار می شود و دست در گردن ما می ادنازد. ما را در آغوش می کشد و می گذارد یک دل سیر گریه کنیم پیش از آن که چراغ ها خاموش شود.
شیوه ی روایتگویی و ساختار داستان منسجم و باورپذیر است. شخصیت های داستان زنده و پویا هستند. ما با آنها همذات پنداری می کنیم و باورشان می کنیم. تکه پاره های تن و روان ما هستند. شخصیت اصلی داستان یک قهرمان نیست. ضد قهرمان هم نیست. انسانی حاشیه نشین است که در این داستان می درخشد. می افتد. بر می خیزد. دگرگون می شود. و این انسان تکه تکه شده را من می شناسم. همین نزدیکی هاست. هر روز او را می بینم. با چمدانی از خاطره و رنج و رویا از کنارم عبور می کند. ببخشید! اگر ممکن است کمی بایستید . نگاه کنید! آنجاست. بله! خودش است.
نویسنده در روایتی کوتاه بر آن است تا به ما بگوید که ارزش های مقدس و جاودانه وجود ندارد و زندگی چیزی نیست جز هزار هزار پاره ای که ما می بینیم. هر کس روایت خود را دارد.
در کلام نویسنده و کلماتش روانی، صمیمیت و روشنی دیده و شنیده می شود. نویسنده نشان می دهد که با زبان بازی نمی کند اما به ساخت و هنجارهایش آشناست و به خوبی از پس کار خود بر می آید.
داستان با فضا سازی های خوب و شناخت نویسنده از این فضاها به خوبی و روانی پیش می رود و ما را با خود در داخل تاکسی خویش می نشاند و می برد. تاکسی آشنایی که هر روز و همان ساعت از همان ایستگاه آشنای ما به آدرسی که شما هم می دانید می رود و راننده اش اگرچه انگشت شستی به اندازه مشت من و شما دارد اما دلش به اندازه یک گنجشک است. اگر به آیینه ی روبرویتان نگاه کنید او را خواهید شناخت.
من این داستان را بر می گزینم زیر به راستی یک داستان است. اما شوربختانه دیگر باید بروم و چراغ را خاموش کنم.
محمود کویر