بیتوجه به شالم که از سرم لیز خورده و افتاده روی گردنم، به آقایی که روبهرویم و آن سوی خیابان ایستاده، نگاه میکنم که برای سبز شدن چراغ پا به پا میکند. کیف چرمی توی دستش به نظر نو میرسد. اگر سرم را ببرم جلو، شاید بوی تند آن مزاجم را به هم بریزد. مرد عجله دارد و مدام به چراغ نگاه میکند اما من عجله ندارم. پاهایم سلانهترین جفت پاهای این چهارراه هستند و میدانم همیشه به خانهام میرسم. آخرین دفعه برایت نوشتم «تو را دوست دارم، خیلی زیاد. اما دلم برای ایران تنگ میشود.» حالا خیلی وقت است که برگشتهام ایران. جایی که همه فارسی حرف میزنند. طوری میگویم که انگار عجیب است. شاید چون توی مغزم کلمات فارسی و عربی تکان میخورند و با هم برخورد میکنند. شبیه هزاران لیوان که همه با هم به زمین بیفتند و بشکنند. حالا خیلی وقت است که برگشتهام تهران و اینجا همه فارسی حرف میزنند اما عادت جدیدی پیدا کردهام. هر وقت دلتنگی به سراغم میآید میروم جنوب، میروم اهواز.
من فقط همان دو سه جملهی دوست داشتن تو و دلتگی برای ایران را نوشتم اما تو در جوابم نامهای طولانی نوشتی. نامه با «أحبک یا حبیبتی، أنتِ وطنی» شروع شد و دروغ چرا؟ همان لحظه انگار توی یک سالن خالی و تاریک باشم و کمکم از گوشهها صدای عبدالحلیم حافظ جان بگیرد توی قلبم. نامهات را آنقدر خواندهام که از بر شدهام. «قاهره شهر کوچکی ست و خلوت و تاریک؛ اگر بدانم هیچ راهی و هیچ صدایی و هیچ دیداری مرا به تو نمیرساند.» نام قاهره را هزار بار توی مغزم تکرار میکنم و چشمم توی پیادهروهای تهران سر میگذارد دنبال پنجره خانهها. آنجا هم راه میرفتیم و به پنجرهها نگاه میکردیم و برای هر کدامشان یک قصه مینوشتیم. خانههای روشن، خانههای تاریک. خانههای آدمهای بود یا نبود.
«من توی این کوچهها مرد بزرگی شدهام اما اگر تو مرا برانی، این شهر توی چشمهایم نوانخانهای خواهد بود که فقط به ترحم مرا بزرگ کرده است. من چگونه از خیابان هفتم محله قدیمی رد شوم؟ مرا پشت چراغ قرمز آن بوسیدی. مگر نه؟ کیف سأعبر الشارع السابع فی المحله القدیمه؟ لقد قبلتِنی عند اشارته الضوئیه، ألیس کذلک؟!»
همیشه همینقدر شسته و رفته حرف میزدی. میگفتم انگار شعر میگویی. انگار صدایت ضربآهنگی از نتهایی کمرنگ و دلنشین. معاذ! نامهات هم انگار شعر، انگار رویا.
«چگونه ادامه بدهم؟ چگونه برای مصر بمیرم اگر تو مرا نخواهی؟ که هر وقت با آن دلهره و تشویش توی آن میدان شلوغ صورتم را پوشاندم و دستهایم را بالا بردم و رگ گردنم زد بیرون و صدایم خشدار و کلفت رسید به آسمان؛ توی قلبم تو بودی حبیبتی. توی قلبم تو بودی که میگفتی برو، نترس و برو. اذهبْ، اذهبْ ولا تخفْ.»
به تهران نگاه میکنم و چشمم انگار دوخته باشد به کلمه “نترس”. یادم میآید من چقدر توی این شهر ترسیدهام. همه روزهایی که تک و تنها و ترسیده برگشتم خانه و فقط بلد بودم پای اجاق بایستم و وقت اندازه کردن چاشنیها، وقتی که تنم از گریزهای توی کوچهها هنوز میلرزید، هیاهوی روز را قورت بدهم. تو از قاهره حرف میزنی و من انگار تهران را در حرفهای تو ببینم. تو میگویی من توی قلبت بودم و به تو میگفتم نترس و برو. معاذ من هم توی تهران خیلی ترسیدهام.
«مرا از خود میرانی؟ از دلتنگی برای هر چیزی و هر کسی و هر جایی غیر از من میگویی؟ تو نباشی که درهای این تراس هیچوقت رو به نیل خروشان باز نخواهند شد. دستهایم چگونه آرشه را بردارند؟ من برای که بنوازم؟ بخوانم؟ بگویم؟ تو نباشی پاهایم به سوق خانالخلیلی راهی ندارند. دو خستهی از کار افتاده خواهند شد که راهی به جادو و جمبل بازارچه هشتی پنجم و آن پشتهای دور از چشم و کنجهای مگو ندارند. من تو را آمیخته به بوی ادویهها بوسیدم. چگونه آن همه بیتابی را فراموش کنم؟ چگونه راه بروم روی این سنگفرشها و رد بشوم از کنار این صندلیها که ما را دعوت میکردند به قهوه و تو همیشه توی فالهای من بودی. “یا ولدی، لا تَحزَن… فالحُبُّ عَلیکَ هوَ المکتوب“* میترسم. میترسم فال بعدیام را بخواند و بگوید “لم أعرف أبداً أحزاناً تشبهُ أحزانک”*»
توی شلوغیهای مترو، وقتی میخواهم از نفس گرم و بدبوی آدمهای غریبه فرار کنم، چشمم را میبندم و کلمات تو را احضار میکنم. از میرداماد و بهشتی و سعدی و ده جای دیگر میگذرم و پرت میشوم توی کوچه پسکوچههای قاهره. مردها را نگاه میکنم. هر جا میروم مردها را نگاه میکنم. آنهایی که کت کبریتی به تن میکنند را بیشتر نگاه میکنم. به انگشتهای مردها خیره میشوم. بندبند انگشتانت را توی ذهنم به یاد میآورم. تیرگی روی هر بند انگشتت را. خمیدگی ناخن سبابهات را. مردهای چپدست را بیشتر دوست دارم. کاغذ را کج میکردی و روی آن خم میشدی و امضا میکردی. مثلا قرارداد آن کنسرت. چشمهایت زیر نور چلچراغهای سالن میدرخشیدند. طبقه یازدهم بودیم و قاهرهی شلوغ زیر پایمان. هوا تازه داشت تاریک میشد. چراغهای شهر یکی یکی روشن میشدند. گفتی امشب باید جشن بگیریم. یجبُ أن نحتفل اللیله. آن شب توی گنجهام یک عطر تازه داشتم و گوشم پر بود از صدای خیابان. آن شب تا توانسته بودیم توی ترافیک و میان ماشینها دویده بودیم و خندیده بودیم. خودمان میدانستیم از خوشحالی دیوانه شدهایم.
معاذ! گاهی تمرکز میکنم و سعی میکنم به یاد بیاورم. تمام جزئیات حرف زدنمان را به یاد بیاورم. نه فقط حرف زدن که همه چیزها و کارهای مشترکمان را. ما فکر میکنیم همه چیز یادمان میماند اما کافی ست فکر نکنیم، آن وقت همه چیز میپرد. مثل وقتی که در بطری باز میماند و همه چیز از مایع بیرنگ میپرد و دیگر به درد نمیخورد. تو همیشه آدم به موقع و به اندازهای بودی. نامهات هم وقت خوبی از راه رسید. وقتی که داشتم به تمام جزئیات فکر میکردم. حتی به پریشانی موهای فرفریات توی صبحهای خیلی زودی که از خواب بیدار میشدی و با زیرپیراهنی نخنما و کهنهات توی خانه راه میرفتی و از سرمای سرامیکهای لخت سالن غر میزدی. زمستان و تابستان هم برایت فرقی نداشت.
«حالا و این روزها آفتاب داغتر است و مصر خلوتتر. شبیه همان که از عصرهای جمعهی تهران تعریف میکردی. دلم سخت و سفت شده است. من این دل را سپرده بودم به تو. همان وقتی که چشمهایت را میبستی، سرت را کج میکردی و به فارسی چیزهایی میخواندی که نمیدانستم و بلد نبودم اما آهنگین و قشنگ بودند. میگفتی نجواهایی عاشقانه هستند. همساتُ عشق. دستت را میگذاشتی روی قلبم و چشمهایت برق میزدند شبیه فانوسهای دریایی و میگفتی برایت آهنگی خواندم که میگوید مرا ببوس، برای آخرین بار. قبلینی، لآخر مره. همان وقت، این لفظ آخرین بار، لآخر مره، قلبم را از بلندی، پایین میانداخت.»
من هم گاهی توی خوابهایم از بلندی پرت میشوم پایین. گاهی خواب میبینم تهران زلزله آمده و من میان خرابههای هزار هزار خانه که دیگر آدم زندهای ندارند، راه میروم و هیچ آشنایی نمیبینم و هوا به قدری گرفته است که میخواهم خفه شوم؛ شبیه وقتهایی که اعلام میکنند شهر آلوده است. مادربزرگم آدم امیدواری بود. همیشه میگفت «همیشه منتظر یک اتفاق خوب باش.» معاذ! چند ماه پیش، مرد را توی یکی از همین روزهای آلوده دیدم. من مرد را توی یکی از همین روزهایی دیدم که دماوند معلوم نبود.
«بیماری فراق توی همه درزهای خانه راه باز کرده. حتی بوی تو هم از همه جا رخت بربسته و مرا تنها گذاشته. ماجده یک ماه پیش آن شال سبزرنگت را بدون آنکه بفهمم، شست و بویت را از من گرفت. یک ماه پیش که از تمرینهای طولانی هر روزه، برگشتم خانه، در را که باز کردم، بوی تمیزی زد زیر بینیام. ماجده غذا هم پخته بود. حدس میزدم برنج هندی با تکههای مرغ و فکر میکردم کاش نوشیدنی خوبی هم داشته باشیم که شال را پشت پنجره تراس دیدم که چطور توی باد تکان میخورد. انگار تو، توی باد و توی شب و توی آسمان داری میروی. بویت از شالت رفته بود. عطرکِ هجر وشاحکِ. وقتی خزیدم توی تخت، به قول خودتان فکر کردم اما «هر جا روی، وصله منی» و خوابیدم و دیگر مدتهاست که خوابت را هم نمیبینم.
حالا برایم مینویسی دلتنگی ایران تو را از پا میاندازد؟ من چگونه مبارزه کنم؟ چگونه سرم را بالا بگیرم در برابر یک خاک، یک وطن، یک سرزمین بایستم و بمانم؟ چرا نفهمیدم که از همان اول محکوم به شکستم. من فقط یک مرد جوان عاشق و لاغرم که ساز میزنم و نیل به قدری مرا از خود میگیرد که غرق میشوم میان نتهای به هم ریخته موسیقی و فقط این مرغهای دریایی هستند که همراهیام میکنند. من فقط مردی هستم که دیگر همراهی ندارم و وقتی تو را میدیدم، به قدری میمُردم که انگار مرا دار زده باشند و چهل شبانهروز بر دروازه ورودی قاهره آویزانم کرده باشند. لو علَقونی على بوابه القاهره اربعین یوما ولیله. من فقط یک مرد عاشقم. فأنا لستُ سوى رجلٌ عاشقٌ. و یک مرد عاشق هم هیچ چیز در بساط ندارد. والعاشق لا یخفی شیئا..»
کلمات عربی مرا گیر میاندازند. شبیه بوکسوری که ضربههای گوشهی رینگ دخل او را میآورند اما توی قلبش و همه رگهای بدنش، اشتیاق کور و غیرقابل اجتنابی وجود دارد برای مبارزه. کلمات عربی مرا عاشق تو میکنند و دلم میخواهد پر بگیرم اما میدانم قاتل من همین کلماتند. این را وقتی فهمیدم که بعد از سالها هواپیما نشست روی خاک تهران. که کلمات و صدای حرف زدن آدمها برگشت به فارسی. وقتی که ماشین پیچید توی مدرس و درختهای دو طرف اتوبان، تاکسی فرودگاه را بغل گرفتند و یک چیزی توی هوا بود که شبیه بوی خانه. شبیه آشپزخانه مامان وقتی کتلتها را توی ماهیتابه از این رو به آن رو میکرد. این را همان وقت فهمیدم. فهمیدم کلمات عربی به قشنگی مرا گیر میاندازند اما این کلمات فارسیاند که مرا نجات میدهند. تو تهران را ندیدهای. توی این شهر باید یک چیزی باشد که نجاتت دهد.
«من به زبان عربی تکلم میکنم و فارسی نمیدانم و تو فکر میکردی وقتی از برفهای ولنجک و شهری که زیر پایت قرار و آرام میگیرد، میگویی؛ نمیدانم از چه چیزی حرف میزنی. یا وقتی که صدایت از دلتنگی میلرزید و نفست، آه میشد و گوشه آغوشم، قلبت تندتند میزد؛ فکر میکردی من دردت را نمیفهمم. چطور؟ چطور نمیدانستم وقتی که قاهره هم شهرم بود و هم مادرم و هم عشقم. القاهره کانت مدینتی وأمی وحُبی. حالا میگویی دلتنگی برای ایران را تاب نمیآوری؟ یا لیله جمیله! تو نباشی، از قاهره خشمگین میشوم. خشمگین از شهرم، از مادرم، از عشقم. انا غاضب من مدینتی، من أمی، من حُبیبتی.
ماجده میگوید تو برو؛ صدایش میلرزد و میگوید تو برو. میدانم وقتی نوشتی :« تو را دوست دارم، خیلی زیاد. اما دلم برای ایران تنگ میشود.» تو هم به همین فکر میکردی. که من بیایم. اما من کجا بیایم؟ من که نه فارسی بلدم و نه برفهای ولنجک را میدانم و نه تهران آشنایم است. حالا اگر اینجا بودی، حتم دارم که میگفتی: «ببین! جان تو هم بند است به این شهر. تو هم نمیتوانی بگذاری و بگذری. که تو هم زندانی این شهری.» من اگر بیایم ماجده را چه کنم؟ صدای رسوایی عشق من و تو که بلند، اما ماجده را چه کنم؟ او میگوید تو برو و میدانم قلبش قاچقاچ میشود؛ شبیه وقتهایی که یادم میآید تو از من دوری. میبینی؟ ما همه شبیه به هم هستیم. محکوم و زندانی. مثل همان وقتی که اینجا بودی. من و تو عاشق، ماجده عاشق و شهر ابری و بارانی.»
همیشه باید میان خواندن نامهات نفسی تازه کنم. همیشه فکر میکردم یک حرفهایی چقدر شبیه شعر و غیرواقعیاند. فکر میکردم بعضیها چقدر پایشان روی زمین نیست و توی آسمانها سیر میکنند. فکر میکردم آدمیزاد باید توی واقعیتها زندگی کند و واقعیت یعنی چیزی که با چشم میبینی. حالا هم نامه تو را که میخوانم، از زمین فاصله میگیرم و فکر میکنم چه از هم دوریم و چه شبیه. صبحهایی که هوا خوب باشد، از دور دماوند را میبینم. نشسته سر جای همیشگی خود و به ما نگاه میکند. شبیه نیل. عمیق و قوی، برای همیشه. فکر میکنم چه حرفهایت را بلدم و شهرها چه بیصدا میتوانند خود ما باشند و خود ما بشوند. اما معاذ! پاهایم باید روی زمین باشند.
«قاهره که به هم ریخت، ماجده میگفت بیرون نرو. من اما خشمگین بودم. چند ماهی میشد که رفته بودی. گفته بودی دیگر نمیتوانی تاب بیاوری. تهران شلوغ و پرهیاهو بود. گفته بودی دلت آشوب است و باید برگردی تهران و جای تو آنجا خالی ست. تو رفته بودی و جای خالیات را برای من جا گذاشته بودی و من خشمگین بودم و دوست داشتم طعمهی نفیر داغ و وحشی یکی از گلولهها بشوم. من نمیتوانستم نه مثل ماجده همه چیز را بپذیرم و نه مثل تو همه چیز را رها کنم. انگار فقط بلد بودم بشوم طعمه یک گلوله. ولی هر روز عصر برمیگشتم خانه. سالم و سلامت، بدون هیچ ردی از خون یا زخم. زخم بزرگ توی قلبم بود و روزها هر چه آن را فریاد میزدم، همچنان از آن خونابهها و رنجی که به جانم میریخت، رها نمیشدم. مینشستم روی تخت و ماجده لباسهای عرقکرده و خاکی و چروک و خستهام را از تنم درمیآورد و من گاهی از خشم و دلتنگی و حس نفسگیر اسارت گریه میکردم. بلند بلند. ماجده هم با من همراهی میکرد. آرام و بیصدا. ما خانوادهی بدبختی بودیم و شهر داشت میسوخت. ما برای هم غریبه بودیم و من از کوچههای قاهره میترسیدم. وکنت أخشى أزقه القاهره. تو رفته بودی و خشم در من زبانه میکشید. کُنتِ قد رحلتی ونیران الغضب تستعر فی داخلی. تو رفته بودی و گوشهای از قلبم نگران تو بود و برای تو جان میداد.»
گاهی واقعیت با تصورات تفاوت زیادی دارد. فکر میکنیم اوئی که رفته، راحتتر است. من بودم که از قاهره رفتم. آمدم اینجا. میخواستم توی شهر خودم باشم. با آدمهایی که آدمهای من بودند. نمیخواستم جدا باشم. جدا از اتفاقات تلخی که همه با هم داشتیم توی شهر تجربه میکردیم. گاهی غروبها از شرکت که میزنم بیرون، تا خانه پیاده میآیم. باید از زیر پل کالج رد بشوم. گاهی غروبها زیر پل خلوت است، نزدیکیهای مدرسه البرز. تو نمیدانی کجا را میگویم. اما میدانی؟ اینجا برای من یکی از شلوغترین چهارراههای جهان است. تقاطعی که وصلم میکند به زندگی، به جنگیدن، به امید و به مرگ. آدمها پشت چراغ قرمز آن میایستند، طولانی و کشدار. تو به خیالت قاهره شلوغترین جای جهان اما من باید اینجا باشم. چون توی خلوتترین غروبها هم میدانم شهرم چقدر میتواند شلوغ باشد و آدمهایش چقدر بیپناه. من توی همین چهارراه بیپناهی را تجربه کردهام. ظهر شلوغ و خونآلودی بود. من آن ظهر را تجربه کردهام. و میدانی؟ بعد از آن ظهر شلوغ برگشتم خانه. همسایهی دو کوچه بالاتر یک ظرف غذای نذری داده بود دستم تا بیدردسر بتوانم آدمهای مراقب سر کوچه را رد کنم که مثلا برای غذای نذری بیرون بودهام. رسیدم خانه. پردهها را زدم کنار. هوا ابری بود. نشستم وسط هال، روی زمین. ظرف غذا را باز کردم. از آن همه چیزی که دیده بودم، گیج بودم. قاشق قاشق غذا خوردم و دلم نمیخواست گریه کنم. قلبم سخت شده بود و عصب دستم مدام میپرید و از خشم و وحشت و بهت، انگشتهایم مدام میخواستند در هم جمع شوند و گره بخورند. عاشورای دردناکی بود. یک لحظه دلم خواست گوشم کلمات عربی بشنوند و چشمم آب ببیند، رود ببیند. دلم آن روزهای آرام قاهره را خواست. آن دفعه اولین باری بود که با خودم فکر کردم بروم جنوب، بروم اهواز. بروم روی پلهای زیادش بایستم و کارون را نگاه کنم و گفتگوی آدمهای عابر عربزبانش را گوش کنم. حس و مفهوم خانه در خود خانه.
«حبیبتی! محبوب خوش صدای من! بی تو چگونه میتوانم با شادی بیامیزم یا از طعم غذا لذت ببرم یا دلتنگیات را شبیه ثروتی خانوادگی برای همیشه حفظ کنم؟ از شلوغیهای قاهره چند ماهی گذشته بود و هیچ بهاری به شهر نیامده بود. ماههایی طولانی از رفتنت گذشته بود و من به این اتفاق خو نگرفته بودم و عادت نکرده بودم. شده بودم مرد ریشویی که با موسیقی و آرشه و نیل و درهای باز تراس و صدای همهمه خیابان و طاقیهای بازار و آفتاب گرم نیمروزی و شعرهای نزار قبانی و صدای دیوانهکننده نجوی کرم -وقتی که از عشق میخواند- و با همه چیزهای خوب دنیا، غریبه بود و قهر کرده بود.
عزیزم! من از این درد خواهم مرد. حبیبتی! هذه الآلام ستقتلنی. من ساعتها مینشستم روی مبل قدیمی و سبزرنگ گوشه اتاق و فرو میرفتم توی تشکچه کهنه و گرمش و فکر میکردم بهار دیگری –هرگز- از راه نمیرسد. دیگر خشمگین نبودم. فقط مرد آرام و بیصدایی بودم که با جهان قهر کرده بود و جهان هم از او رو گرفته بود. روزها شبیه به هم و شبها طولانی و کشدار میگذشتند. داشتم رفتنت را تجربه میکردم، بی که راه بازگشتی وجود داشته باشد. ماجده میگفت غذا بخور، دوش بگیر، ساز بزن، بیرون برو، ورزش کن، آدمها را ببین. اینها را میگفت و دور و برم تقلا میکرد.»
من هم بودم همینها را به تو میگفتم. میدانم همه این کارها را میکنی اما به کیفیتی کم. من هم به تو میگفتم زندگی کن. به همه همین را میگویم. حتی به خودم. حتی اگر قیمت و هزینهی آن فراموش کردن قاهره باشد. فراموش کردن خاطراتم. خاطراتی که فقط میسوزانند باید فراموش شوند وگرنه خاکستر میشوم. به مرد هم همین را گفتم. مرد پرسید «میخواهی همه چیز را از اول بسازی؟» و لبخند زد.
«یکی از فوریههای سرد و خشک و خاکستری بود. صدای جلز و ولز چوب از شومینه میآمد. هوا نه روشن بود و نه تاریک. عکس من و ماجده روی میز روبهرویم خم شده بود طرف دیوار. توی عکس پانزده سال جوانتر بودم. ماجده دستش را گذاشته بود روی بازوی من، سرش را داده بود عقب و میخندید. صدای خندههایش هنوز توی گوشم بودند و اضطراب خودم هنوز یادم بود که میترسیدم تور سفید از روی موهایش سر بخورد پایین. موهایم بلندتر از الان بود و شانههای کت کبریتی مشکیام پهن و صاف. فکر میکردم عشق چاره همه چیز است. و عشق چاره همه چیز است به شرطی که شعلههای آن روشن بماند. من، تو را و عشق تو را خیلی دیرتر یافتم. لقد عثرت علیک وعلى حُبکِ بعد فوات الأوان.
عکس خم شده بود سوی دیوار. از جا بلند شدم و رفتم توی حمام و لبه وان نشستم. شیر آب را باز کردم و به کاشیها زل زدم. تیغها فقط چند سانتیمتر با من فاصله داشتند و فاصله من با تو به قدر چند کشور و دو زبان و ماجده بود. نمیدانم چقدر به آن حال ماندم. ساعتها فکر کردم اگر دستم را دراز کنم، به تیغها میرسم. هوا تاریک شده بود. صدای لغزیدن آب روی سرامیک وان توی گوشم جا افتاده بود. صدای پیچاندن کلید را شنیدم. میدانستم به زودی ماجده صدایم میزند. توی دلم شروع کردم به نجوا کردن. شبیه دعایی ملتمسانه. “لا تنادینی! لا تنادینی! صدایم نزن، صدایم نزن”. میدانستم اگر صدای ماجده پر بگیرد توی فضای تاریک و خالی خانه که آنطور غلیظ و قدیمی بگوید “معاذ” باید دیگر همه چیز را بپذیرم. این واقعیت تلخ و قطعی و محتوم را که تو از دستم و آغوشم و لبهایم و آرزوهایم پریدهای. حتی اگر برگردی و دوباره توی خانه روبهرویی ساکن شوی و من یک روز صبح زود که بهار برای شهر دستودلبازی میکند، دوباره به تو بربخورم که کیسه خریدت پخش زمین شده و به خجالت لبخند میزنی و از موهایت جوانی شره میکند روی سنگفرش خیابان. خانه خالی و ساکت بود. صدای ماجده توی فضا پیچید و با خودم فکر کردم: ایلویی، ایلویی لما سبقتنی؟! الهی، الهی چرا مرا واگذاردی »
معاذ! خیلی وقتها به تو فکر میکنم و به قاهره. و در رنج غرق میشوم. در رنج و دلتنگی. اما من انتخاب کردهام با پاهایم زندگی کنم. حتی اگر تو بخواهی انتخابکننده ابدی قلب باشی ولی من میخواهم به پاهایم اقتدا کنم. به جایی که قرار میگیرند و قفل میشوند روی زمین. باید بروم جنوب، بروم اهواز. بروم روی پلهای زیاد شهر بایستم و به کارون نگاه کنم و یک دل سیر به صدای حرف زدن عابرهای عربزبانش گوش دهم. وقتی که کامل سیراب شدم، وقتی که بتوانم –خیلی زود- قاهره و تو را بسپارم به کارون، برگردم تهران و به مرد بگویم «بدم نمیآید همه چیز را از اول بسازم.» و بعد همانطور که به او نگاه میکنم، من هم لبخند بزنم. مادربزرگم زن دنیادیدهای بود معاذ. میخواهم به او اعتماد کنم.
بازنگری و ویرایش نهایی: تیرماه ۱۳۹۸
۶ نظر
«حبیبی، ذهبت حوصلهمان چون شیر فوق الاجاق سر»
شاید تهمایههای سیاسی این داستان باعث شده نظرات نسبت به آن مثبت باشد
تم تکراری و خسته کننده. پرداخت ضعیف. امیدوارم این داستان برگزیده نشود.
داستانی شکل نگرفته چون شخصیت ها پا در هوا هستن.
از کدام نقطه نظر یا توصیف یا گفتگوی درونی به خود به قبولانم که شخصیت راوی، زن است؟ جز به زور نویسنده؟
از کجا بفهمم مبارز بوده یا معترض سیاسی؟ چون شالش سبز بوده یا سر ظهر سر چهار راه حضور داشته؟
به چه دلیل بی هوا دلش تنگ وطن شده؟ چگونه این جمله را از او بپذیرم : « تو را دوست دارم، خیلی زیاد. اما دلم برای ایران تنگ میشود.»
به دنبال چه گمگشته ای در ایران است؟: آدم هایش را دوست دارد؟ (( توی شلوغیهای مترو، وقتی میخواهم از نفس گرم و بدبوی آدمهای غریبه فرار کنم، چشمم را میبندم و )) یا رویاهای خوبی در سر دارد؟ (( بعد برمیخیزم و میان خرابههای هزار هزار خانه که دیگر آدم زندهای ندارند، راه میروم و هیچ آشنایی نمیبینم و هوا به قدری گرفته است که میخواهم خفه شوم؛ شبیه وقتهایی که اعلام میکنند شهر آلوده است. )) یا به چیزی امید دارد؟ (( تو تهران را ندیدهای. توی این شهر باید یک چیزی باشد که نجاتت دهد.)) یا فقط بازگشته تا برود شرکت و روزمرگی کند و فقط پز این را بدهد که آن روز ظهر سر چهار راه بوده؟
این مرد عاشق موزیسین عرب، چه می گوید؟ قرار است ۸۸ را به نمی دانم بهار عربی گره بزند؟ اصلا عاشق است؟ هشتاد درصد داستان به احساسات این آدم پرداخته می شود که بفهمیم دارد از دوری عشق ایرانی اش خودکشی می کند؟ بعد، هنوز عشق رفته و نرفته، به دامن ماجده چسبیده؟ دلبرکان نه چندان غمگین ؟
نگو، نشان بده
نشان بده راوی زن است. نشان بده معترض سیاسی ست. نشان بده بدون وطن زندگی اش سر نمی شود.
شعار نه. نشان بده
به نظرم نویسنده در این داستان توانسته به خوبی تضاد بین عقل و عشق و تفاوت دو سنخ شخصیتی (احساسی و تفکری) را نشان بدهد.
آدمهایی با تیپ شخصیتی تفکری(منطقی) مثل راوی دوست دارند توی واقعیت زندگی کنند و “پایشان روی زمین باشد” و تصمیم هایی که برای زندگی شان میگیرند بر اساس منطق و عقل باشد برعکس آدمهای احساسی مانند فواد که با دلشان و احساسشون برای زندگی تصمیم میگیرند. برای این آدمها دل کندن بسیار سخت است.
نامه طولانی و پر شور و احساس فواد را با پیام یه جمله ای راوی مقایسه کنید و ببینید که چرا فواد نمی تواند معشوق را فراموش کند و به زندگی عادی بر گردد حتی به فکر خودکشی می افتد اما راوی گرچه برایش سخت است اما می خواهد که خاطراتی و عشقی را که باعث سوختن و خاکستر شدن (عذاب) است را فراموش کند و دوباره با یک نفر دیگه رابطه عاشقانه را شروع کند درست برعکس فواد چون او آدم منطقی است اما فواد احساسی.
راوی می گوید می خواهد به نصیحت مادر بزرگش گوش کند گویی این مادر بزرگ نماد عقل یا فراخود است که در برابر احساس و عشق یا نهاد راوی می ایستد و او را دعوت به تصمیم عاقلانه و منطقی میکند .
* در ضمن جملات عربی به کار رفته در متن نا صحیح هستند مثلا مرا صدا نزن معادلش لا تنادینی است ونه لا تلمسنی.
وقتی زور می زنی تا حرفی را بگویی که مشخصا حتی خودت هم نمی دانی دقیقا منظورت چیست، میشود همین !
ساختار ضعیف و بدون روایت .
هر چیز بود الا یک داستان،
اما پر بود از جملات نغز عاشقانه ولی حیف بی ربط و بی نظم !
برگزیده ها این هاست؟متاسفم برای داستان نویسی ابن سرزمین که از هدایت و غزاله و گلشیری به اینجا رسیده.