خوابگرد قدیم

روز بی‌اتفاق، روز بدی ست

۱۵ بهمن ۱۳۸۶

حاشیه‌نویسی‌‌ جشنواره‌ای محمدحسن شهسواری ـ۴
یکشنبه روز بدی بود. اصلا روزهای بی‌اتفاق، بد است؛ روزی که وقتی تمام می‌شود، می‌بینی چیزی به یادت نمانده تا به خاطرش، آن روز را به یاد آوری. الان که ساعت دوازده شب است و نشسته‌ام پشت کامپیوتر و فریدون فروغی دارد می‌خواند، می‌بینم روز بی‌اتفاقی بود چهاردهم بهمن هزار و سیصد و هشتاد و شش. ساعت دو و نیم بعد از ظهر رسیدم سینما. سر گرداندم تا پای غیبتی پیدا کنم تا روزمان را روشن کنیم، اما نبود. این طور موقع‌ها گوش می‌ایستم ببینم غیبت دیگران وقتی دور هم هستند چه سمت و سویی دارد. جالب است امروز نمی‌دانم چرا هر جا که می‌رفتم کله‌پاچه‌ی محمدرضا اصلانی و فیلمش «آتش سبز» را بار گذاشته بودند. دلم سوخت چرا گول میرکریمی و فیلمش را خوردم و آن شب زود رفتم خانه. انگار غیبت‌خورش خوب است این آتش سبز. همه متفق‌‌القول بودند فیلم را به ضرب و زور تا آخر نشسته‌اند و یک جورهایی توی رودربایستی خودشان گیر کرده بوده‌اند. دوست کارگردان ـ نویسنده‌ای البته کمی مهربان‌تر بود و می‌گفت از آن فیلم‌های پدر ِ کارگردان درآر بود که بلافاصله یک نفر حرف بدی زد که در انظار عمومی جای تکرارش نیست. خلاصه که فعلا بزرگترین حسرت من در روز سوم جشنواره، ندیدن آتش سبز است. [ادامـه]

آب پرتقال مفت تکدانه را می‌خوریم و می‌خزیم توی سینما برای تماشای «باد در علفزار می‌پیچد» «خسرو معصومی». بساط هر و کر ملت موقع سوت شکیبایی که هنگام آنونس جشنواره وقتی می‌گوید «فجر» به راه است و خوشمزه‌ها، همان طور که گفتم، سوت هم می‌زنند همراهش که حالا دیگر خیلی خنده‌دار نیست. آدم دلش می‌گیرد برای حمید هامون که آن موقع‌ها به ول بودن و آویزان بودنش که نماد روشنفکر ایرانی بود می‌خندیدیم و حالا باید به عیب جسمی‌اش بخندیم. جداً که ما ایرانی‌ها استاد خراب کردن و به زیر کشیدن قهرمان‌هایمان هستیم.

دست بر قضا و به حیرت، فیلم معصومی را کنار دو رمان‌نویس می‌بینم. هر دو به هوای «آواز گنجشک‌ها»ی مجیدی آمده‌اند و حالا دماغ‌سوخته به تماشای فیلمی دیگر نشسته‌اند. گفتم روزی که در ان اتفاقی نیفتد، روز بدی است. فیلم معصومی اتفاق امروز نبود. یک بار درباره‌ی نقد ادبی نوشته بودم، چون می‌دانم نویسنده‌ی ایرانی چه سختی و مرارتی می‌کشد تا کتابی منتشر کند، نامردی است منفی نوشتن درباره‌ی آن. هر چند این روزها دیگر آن قدر با رقت قلب درباره‌ی کتاب‌ها نظر نمی‌دهم. بعد از تمام شدن باد در علفزار می‌پیچید و همین‌طور هامون و دریای «ابراهیم فروزش» همین حس را داشتم. پشت هر دو فیلم مشقت بی‌پایان بود اما محصول نهایی دلچسب نیست. البته فیلم معصومی انصافاً به خسته‌کنندگی فیلم فروزش نبود. اما نمی‌دانم چرا کارگردان‌های ما عارشان می‌آید از یک نفر که درام سرش می‌شود، کمک بگیرند تا فیلم‌نامه‌هایشان را بنویسد. شرعاً هم که نگاه کنیم، برای ما که به تماشای فیلم آمده‌ایم، حق‌الناسی بر گردن کارگردان‌ها هست که گمانم در آن دنیا حساب می‌کنند.

فیلم به اندازه بیست دقیقه داستان دارد: مردی پایش زیر درخت می‌رود. از هر دو پا چلاق می‌شود و قرض‌دار. صاحب‌کارش قرض‌هایش را می‌دهد، به عوض‌اش دختر مرد را برای پسر خل و چلش خواستگاری می‌کند. شاگرد خیاطی که قرار است برای عروس و داماد لباس بدوزد، عاشق دختر مرد چلاق می‌شود، دختر هم. مرد صاحب‌کار و پسر بزرگ‌اش دختر را در مراسم عقدکنان می‌دزدند و در میان جنگل زندانی می‌کنند. شاگرد خیاط و پسر خل و چل صاحب‌کار، دختر را نجات می‌دهند. همین. می‌دانم حجم وقایع در یک داستان، معیار خوبی برای مدت آن نیست. مثلا فیلم میرکریمی داستانی به مراتب رقیق‌تر از باد در علفزار می‌پیچد داشت، اما آن فیلم رویکردی مینی‌مالیستی داشت و بر جزئیات استوار بود. اما فیلم معصومی قرار است داستانی عاشقانه با یک مثلث عشقی را با همه‌ی بالا و پایین‌هایش، تعریف کند.

بسیاری از موضوعات در میانه‌ی راه رها می‌شوند. مثلاً این که پسر مرد صاحب‌کار اهل قاچاق درخت است، هیچ کارکردی در داستان ندارد، مگر این که بگوییم خواسته‌ایم نشان دهیم او چه قدر خلاف است تا چاقو کشی او در در صحنه‌ی محضر باورپذیر باشد، اما صحنه‌ی اعتراف‌گیری از مرد چلاق، به نظرم همین کاربرد را با قوت بیش‌تری در خود دارد. یا این که برخی آدم‌ها یکهو تغییر عقیده می‌دهند و از جناح بدها می‌پرند در گروه خوب‌ها. مثل نامادری دختر که نفهمیدم چه طور با همه بدجنسی‌ای که در اوایل فیلم در حق دختر می‌کرد، از نیمه‌های فیلم آمد زیر علم دختر، سینه‌زنی. اما از حق نگذریم، یکی دو صحنه‌ی خنده‌دار هم در فیلم بود که حتا دوستان رمان‌نویس کنارم که معمولاً آدم‌های بدعنقی هستند (رمان‌نویس‌ها عموما آدم‌های بدعنقی هستند) مبسوط خندیدند. تکلیف من هم که سرِ  خنده‌ام همیشه ول است، معلوم است این جاها. جالب بود که بازیگر دختر این فیلم و هم فیلم شبِ قبل «در میان ابرها»، «الناز شاکردوست» بود. نوعی زنانگی شرقی همراه با شیطنتی ذاتی در بازی او هست که به نظرم هنوز کارگردان و داستان مناسبی پیدا نکرده تا آن را به ظهوری که باید، برسد. حداقل این که من ندیده‌ام.

حالا فهمیدم چرا امروز روز بدی بود. چون رفیق هم‌دندانی برای بدگویی و زیرآب زنی دیگران پیدا نکردم؛ حتا با این که دو ساعتی در تریای سینما نشسته بودم. سهمیه‌ی مفت ساندیچ پونل را گار زدم و خودم را آماده کردم برای دیدن فیلم مستند «غبار جنگ» که چند وقتی نسخه‌ی دی وی دی آن در خانه افتاده بود و منتظر بود تا تماشا شود که دست تقدیر آن را به جای فیلم «شب» «رسول صدر عاملی» گذاشت جلوی پای ما. بخش عمده‌ی فیلم مصاحبه با «مک نامارا» وزیر جنگ «کندی» و «جانسون» در زمان جنگ ویتنام است. آدم حیران می‌ماند این امریکایی‌ها چه جور جانورانی هستند! به گفته‌ی صریح شخص مک نامارا، یک قلم از کارهای او در جنگ جهانی دوم، برنامه‌ریزی بمباران شهر توکیو بوده که صد هزار نفر طی یک شب در آتش سوختند. او آغازگر جنگ ویتنام است که فقط جان پنجاه و هشت هزار آمریکایی را گرفت. اما همین فارغ‌التحصیل هاروارد، چنان با کلاس حرف می‌زد که آدم دلش می‌خواست همه‌ی حرف‌هایش را باور کند. به خصوص وقتی درباره‌ی اخلاق جنگ می‌گفت. یا آن موقع که از مرگ کندی حرف می‌زد و گریه می‌کرد، تو هم تحت تأثیر قرار می‌گرفتی و می‌خواستی فاتحه هم برای روح آن مرحوم بخوانی.

لبته خب جانوری هم هست این مک نامارا. او واضع تئوری «کره یا تانک» است که بلوک شرق را با همه‌ی عظمت‌اش به زیر کشید. مطابقِ این تئوری، برتری اردوگاه غرب به شرق، اقتصاد است. پس باید از همین سوراخ شرق را گزید. باید شرق را در چاه یک جنگ تسلیحاتی انداخت تا برای عقب نیفتادن از غرب، سمتِ تانک را بگیرد و بیش‌تر بودجه‌اش را در امر تسلیحات خرج کند که در نتیجه، از کره که همان شکم مردم باشد، غافل شود و این قدر در این دور باطل دور بزند تا از پا بیفتد. دست آخر همین تئوری رئیس کل سابق کارخانجات «فورد» پیروز شد، و شد آن چه می‌دانیم.

این بود همه‌ی سرمایه‌ی ما از روز دوم جشنواره و حالا که ساعت یک نیمه شب است، خدا خدا می‌کنم بخش سینمای ایران جشنواره زودتر راه بیفتد تا رگ گردن‌ها در موافقت و مخالفت فیلم‌ها بلند شود. زیرا که به نظر می‌رسد فیلم‌های این اجنبی‌ها، به هیچ طریقی خون ما را به جوش نمی‌آورد. پس به امید روزهای بهتر.
این یادداشت در روزنامه‌ی دیروز «کارگزاران» منتشر شده است.

یادداشت‌های پیشین: یکم و دوم ـ سوم

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top