خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۲۳

۳۰ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: سارا درویش

برگزیده‌ی نخست وبلاگ‌نویسان

تصویر پشت آینه

سرش را که فرو می‌کند توی بالش، چین‌های نازک کنار چشمش بیشتر می‌شوند. دهانش نیمه‌باز است انگار که طرح بوسه‌‌ای ناتمام مانده باشد.  پای راستش  را که تا صبح از تخت آویزان مانده، بالا می‌کشد و زانو را جمع می‌کند توی شکمش و پای چپ رها می‌ماند.  همان حوالی است که من سرما را حس می‌کنم. دستش روی انحنای کمر یا آن پایین‌ترها دنبال پتو می‌گردد، از این تلاش او سردم می‌شود. مثل هر شب آنقدر ناآرام خوابیده که پتو پایین تخت افتاده است. دلم می‌خواهد پتو را بکشم روی اندامش تا زیر گودی گردن.
سپیده که می‌زند دیگر از زجرناله‌های او و صدای قژقژ تخت اتاق مجاور خبری نیست. کم‌کم لب‌هایش به تلخی بسته می‌شوند. به خودش کش و قوسی می‌دهد. انگار که درد در تنش بیدار شده باشد، صورتش جمع می‌شود. بلند می‌شود و پنجره را می‌بندد. چند لیوان آب می‌خورد، کتری را از آب پر می‌کند و کبریت می‌کشد. شعله که به پوستش می‌رسد، کمی ‌مکث و بعد فوت می‌کند. حوله را برمی‌دارد. حتی نیم‌نگاهی هم به من نمی‌اندازد و در حمام را پشت سرش می‌کوبد. من می‌مانم و این اشیا محقر و ته‌مانده بوی تن غریبه که مشام را می‌آزارد.
آب با شدت مثل سوزن روی کوفتگی تنش فرو می‌ریزد. صدایش موقع خواندن آهنگ محبوبش چقدر محزون‌تر به نظر می‌رسد. روزها که از پی هم می‌گذرند صدایش کلفت‌تر می‌شود، انگار کسی طناب انداخته باشد به گلویش و رد طناب جا مانده باشد روی صدا. گه‌گاه صدای افتادن نمی‌دانم صابونی، شامپویی، چیزی به گوش می‌رسد. از درز زیر در عطر زنانه شامپو بیرون می‌زند. قبل‌ترها این عطر ماندگارتر بود توی اتاق.  مدت‌هاست دیگر  آن شامپوها را نمی‌خرد، فقط این نیست که نمی‌تواند، دیگر میلی در او نمانده است.
یک روز موهای نرم و بلند ریحانه را که می‌بافت، حسرت بود یا لذت که در چشمانش برق می‌زد، نمی‌دانم.
«این موهای لامصب رو اونقدر رنگ و مش و کوفت کردم که که مثل سیم ظرف شوری شدن!»
صدای آب را که بی حضور اندام او با شدت به کاشی‌های کف می‌خورد، می‌شنوم. دستش از لای در لگن قرمز لباس‌های شسته را بیرون می‌گذارد. شانه‌هایش حالا باید زیر دوش باشد. باز می‌خواند، محزون‌تر. ناگهان ناله می‌کند:
«حرومزاده وحشی!»
شیر آب را می‌بندد، و من تازه هق‌هق گریه‌‌اش را می‌شنوم.
از حمام می‌آید بیرون. چایی را با کمی دارچین دم می‌کند. برای پهن کردن لباس‌ها با حوله از اتاق خارج می‌شود. فکر نکنم هنوز پایش به ایوان رسیده باشد که صدای سوت بلند می‌شود و خنده جلف زن‌های اتاق‌های مجاور را در خودش گم می‌کند.
لگن خالی را توی حمام می‌گذارد. می‌رود، از روی طاقچه پای پنجره یک آینه کوچک بیضی شکل برمی‌دارد. آینه را که توی گودی دستش جا گرفته، دور و نزدیک می‌کند تا بتواند چهره‌‌اش را کاملاً ببیند. به عکسی که به پشت آینه چسبیده شده، خیره می‌شود. حسرت، عشق و شاید خواهشی سرکوب شده، در نگاهش موج می‌زند. با وجود من چرا به این تکه آینه حقیر احتیاج دارد؟ شاید این نیاز به آن عکس است که روزی چند بار او را می‌کشد تا پای پنجره. و آن آینه؟…نه! او هم دخیل است.
سیگار را روشن می‌کند. آن‌چنان پکی می‌زند انگار که بخواهد هستی سیگار را بگیرد. به طرف من می‌آید، موهایش را شانه می‌کند و بدون وسواس بیگودی می‌پیچد. گاهی از گوشه چشم نیم‌نگاهی به من می‌اندازد. دوباره ناله می‌کند و بیگودی‌ها روی زمین قل می‌خورند. دستش را توی یقه حوله می‌برد و سینه‌‌اش را مشت می‌کند. دندان‌ها را به هم می‌ساید:
«حیوون رذل.»
چهره‌‌اش از درد منقبض می‌شود. پیچیدن موها را تمام می‌کند. توی لیوان لب پریده چای می‌ریزد و داخل یخچال دنبال چیزی برای صبحانه می‌گردد، اما جز شیشه‌های نیمه خالی مشروب و آب، کمی نان و پس‌مانده غذای دیروز چیزی نمی‌یابد. حرص می‌خورد و با پشت پا در یخچال را می‌‌بندد. چای را کنار وسایل بزک می‌گذارد. دوباره بلند می‌شود و نان را از یخچال درمی‌آورد. به صورتش کرم می‌مالد و پوست سبزه خوش‌رنگش یک‌باره سفید می‌شود.
نان را توی چای شیرین فرو می‌برد تا کمی نرم شود. کمر حوله‌‌اش را سفت‌تر می‌بندد. توی اتاق راه می‌رود. برمی‌گردد. باقی نان را توی چای فرو می‌کند و چای را تا ته لیوان سر می‌کشد.
آرام آرام با کف دست روی گونه هایش می‌زند تا کرم روی صورتش بنشیند. این صدا چقدر مرا عصبی می‌کند وقتی غریبه‌‌ای با این تک ضربه‌ها روی کفل‌هایش می‌زند. تند می‌زند و کفل‌هایش مثل ژله تکان می‌خورند. باز ضرب‌آهنگ را کند می‌کند. حالا دیگر کرم روی پوستش نشسته است. روبه‌روی تصویر زن برهنه روی دیوار می‌ایستد. برهنه می‌شود. گردنش کشیده‌تر است اما شانه‌های زن تصویر کمی ‌پهن‌تر است. حتی سینه‌هایش بزرگتر است و خونآبه نوک سینه‌‌اش آن‌قدر تازه که انگار هر لحظه نزدیک است خون از آن شره کند.
کاسه روسی قدیمی ‌را از روی یخچال برمی‌دارد تا بین خنزر پنزرهای داخل آن، پماد را پیدا کند. این کاسه را آن دفعه که با آن مردک به رشت رفته بود،  با خودش آورد. شراره دهانش باز مانده بود که:
«پتیاره، این عتیقه رو از کجا آوردی؟»
برای شراره گفته بود:
«رشت پر از ظرفای این ریختیه! از روسیه می‌یارن! از آب گذشته‌س.»
چقدر به خودش می‌بالید. این اواخر خودش هم باورش شده بود که روی یخچال، عتیقه دارد. هر وقت غریبه‌‌ای می‌خواست از اتاق بیرون برود، نگاهش می‌رفت روی یخچال که مبادا بدزدتش.
با پماد کمی‌ سینه‌‌اش را چرب می‌کند، اما هنوز درد دارد. چند وقتی می‌شود که دیگر دکتر غریبه را نمی‌بینم، از وقتی که پماد را به او داد چند هفته‌‌ای نگذشته بود که برای بار آخر آمد و دیگر پیدایش نشد. داد می‌زد:
«هرزه لجن! پر از مرض و کثافتی.»
دست گذاشته به گودی کمرش. کفل‌هایش چقدر از زن تصویر بزرگ‌تر است. و غریبه‌ها چقدر این را دوست دارند. روی کشاله پای راستش رد پنچه‌‌ای مانده. و ساق‌ها را انگار به زیباترین فرم تراشیده باشند.
چهره‌‌اش گشاده می‌شود. نگاهم می‌کند و تلخ می‌خندد. توی کمد دنبال شورت می‌گردد، آن‌که گیپور زرشکی دارد و با بند ساتن روی استخوان‌های تهی‌گاهش بسته می‌شود را انتخاب می‌کند. بند سوتین را پشت گردنش می‌بندد. دورتر می‌ایستد و به من نگاه می‌کند. روی موهایش را سشوار می‌گیرد و کم‌کم بیگودی‌ها را باز می‌کند. دست می‌برد لای موها و تابشان را مرتب می‌کند. ریشه موهایش به اندازه دو بند انگشت سیاه است و باقی بلوند. پلک‌ها را با سایه سیاه می‌کند و ماتیک سرخی به لب می‌مالد و با همان به گونه‌هایش هم رنگی می‌دهد. چشم‌ها را خمار می‌کند و زبانش را روی لب‌ها می‌کشد.
انگار می‌لرزم. گویی همه غبارهای عالم روی تنم نشسته باشد، همه‌چیز را مه‌آلود می‌بینم و یا شاید این‌ها همه تصوری از دیدن است. 
پیراهن بدن‌نمای قرمزی از جنس حریر می‌پوشد. نگاهش مدام به من است و خودش را برانداز می‌کند، شاید این نور انعکاسی است از قرنیه من روی چهره‌اش که اینقدر خواستنی شده است. این شهوت نمی‌دانم در چشمان اوست که شعله می‌گیرد یا من. کاش زمان ساکن بماند و یا او روبه‌رویم، تا مدام تصویرش را شفاف‌تر کنم، صیقلی‌تر حتی از تمامیت درونم.
باز می‌رود پای پنجره. کف دستش را می‌گیرد جلوی آینه. نگاه می‌کند به خطوطی که به هم نزدیکند و گاه از هم فاصله می‌گیرند. غرق می‌شود در تصویر پشت آینه. حتماً نبض کف دستش به تندی می‌زند زیر آینه یا تصویر. تپشی که همیشه از من دریغ کرده است. کسی که از گذشته‌‌ای دور در او ریشه کرده است، تنها مردی که همیشه جسمش را از او دریغ کرد و بعدها روحش را نیز. مردی که حضورش همواره برای من در سایه بوده است. سایه‌‌ای که خلوت‌های او را هم مبهم می‌کند و عریانی‌اش را از من می‌گیرد.
تقه‌‌ای به در می‌خورد. دستانش با اندک رعشه‌‌ای آینه عکس‌دار را روی طاقچه می‌گذارد و نگاهش را مدام از تصویر، یا نمی‌دانم آینه منحنی، می‌دزدد. سر برمی‌گرداند به سمت من. نیم رخش موازی ظرافت شانه‌ها قرار می‌گیرد. اندامش لوند به سمت در می‌روند. کاش کسی مرا تکه تکه می‌کرد قبل از گشودن در. همیشه چنین وقت‌هایی در من صدای خرد شدن و شکستن می‌پیچد، و صدای گام‌های کسی که روی تکه‌های خرد شده پا می‌گذارد، مثل سوهان هستی‌ام را می‌فرساید.
تا به خودم بیایم، بوی غریبه مسخم کرده است. همیشه اواسط عشق‌بازی به لجن کشیده هوشیار می‌شدم. اما هنوز هیچ رخ نداده است. او مثل مار دور غریبه می‌پیچد. چیزی در من سقوط می‌کند. نمی‌دانم در ذهن خراب این غریبه چه می‌گذرد که این‌طور مثل مصیبت‌زده‌ها مستاصل مانده است. اما او کارش را خوب بلد است و کم‌کم وارد بازی‌‌اش می‌کند.
مردمکان غریبه گشاده می‌شود از شهوت و یا حتی از توحش. دستانش را حلقه می‌کند دور او و هلش می‌دهد به سمت تخت. نگاهم کدر می‌شود از هرزگی حرکات او. غلت می‌خورد روی غریبه که تقلا می‌کند از سلطه اندام او خارج شود. نگاه غریبه لحظه‌‌ای روی من ثابت می‌ماند. چهره‌‌اش گر می‌گیرد و انگار همزمان کسی خون صورتش را کشیده باشد، مثل گچ رنگ می‌بازد. سگ‌لرز می‌کند. او تکانش می‌دهد. و نگاه من همچنان خیره مانده روی مردمکان دریده‌اش. چشمش می‌افتد به زیرسیگاری برنجی کنار تخت. هنوز چشم‌هایش مردد به نظر می‌رسند. او باز تکانش می‌دهد. غریبه او را از خود می‌راند و دست می‌برد زیر سیگاری را بلند می‌کند. او ترسیده، اندامش در پی دفاع خیز می‌گیرد. گویی نبضی در التهاب نقاط کانونی‌ اندیشه‌ام می‌زند. زیرسیگاری توی دستان غریبه شتاب می‌گیرد. و این‌بار واقعیت شکستن به صدا درمی‌آید. ‌غرق می‌شوم در خون. انگار کسی چشم‌های او را دوخته باشد به این ترک، شکاف، به زخم عمیقی که نمی‌دانم کجای این بی جسمی‌ام را دریده است.
سفیدی چشم‌هاش که در خلوت و آرامش ته‌مایه‌‌ای آبی دارد را خون گرفته است. نرمای سرانگشتش سرمای همیشگی این روح خفته را می‌زداید. این بغض که در سراسر وجودم رخنه کرده را دیگر تاب فرو خوردن ندارم. و هیچ منفذی نمی‌یابم به بیرون،… به او.
او نفسش را ‌ها می‌کند توی من، تا بخارمانندی بنشیند روی حضورم. نفس‌هایش تقطیر می‌شود روی منی که دارم ذوب می‌شوم. بس است شاید، می‌خواهم رخوت نفس‌هایش را ببلعم، رها شوم و تمام کنم این مدام صیقل دادن خودم را و اندیشه‌ام را، تنها او را شفاف می‌خواهم که بیابم توی خودم.
پنجره را باز می‌کند. ماه کامل است و کمی باد می‌آید. آینه کوچک را که جلوی صورتش می‌گیرد، شرم می‌دود به چشمانش که حالا دیگر وقیح نیستند. دردمندند و بی‌رمق اما پرشور، وقتی به تصویر مرد پشت آینه نگاه می‌کند. روی تخت دراز می‌کشد. برهنه می‌شود، آینه در گودی دست چپش جا دارد. سرش را بلند می‌کند، خیره به حسرت من می‌نگرد. انگشت‌های دست راست را آرام می‌سراند روی تنش. به تصویر، نرم لبخند می‌زند و دستش را می‌برد پایین‌تر، بین کشاله‌های ران.
انگشت‌هایش را گاه آرام، گاه شتابان روی رطوبت لزج پوستش می‌کشد.  نفس‌هایش تند می‌شود. کفل‌های منقبضش از تخت بلند می‌شود، سرش را توی بالش به عقب فشار می‌دهد، قوس کمرش آشکارا به طرزی وحشی نمایان می‌شود، انگار که برهنگی‌‌اش پلی روی تخت زده باشد.  ماهیچه‌های گونه‌‌اش می‌لرزند. صداهایی بم و خفه، بریده بریده از گلویش خارج می‌شود. سرش به سبکی از روی بالش بلند می‌شود و با تکانه‌هایی پیاپی روی بالش آرام می‌گیرد. پسِ سرش باید سنگین شده باشد، مثل سرب.
از سستی بیهوش می‌شود و رضایت در اندامش موج می‌خورد.
آینه از رخوت انگشتانش کنار تخت، روی پتو رها می‌شود.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top