از زبان مترجم، صدیقه قلیپور: نوشتن از تجربهی ترجمهی کتاب اول، خیلی اتفاقی همزمان شد با دریافت لیست اصلاحات و ممیزیهای کتاب دوم از وزارت محترم ارشاد و گیر افتادن در حالت خوف و رجا که عاقبتِ این کتاب چه خواهد شد.
تاریخ انتشار کتاب دروغگو ست!
به تاریخ انتشار کتاب اگر نگاه کنید، خیلی صادقانه میگوید، یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت و هیچ کس جز همهی ما نمیداند این تاریخ چهقدر دروغگو ست! البته که کتاب در همان تاریخ منتشر شد، اما ترجمهی کتاب خیلی پیشتر، یعنی دو سال و اندی پیشتر آغاز شده بود، با رؤیاهای جوانی، و در سالهایی که هنوز دنیا را نه اینقدر سختگیرانه تحقیر میکردم و نه اینقدر بیمحابا به پایانش میاندیشیدم… دنیایی که در آن، رؤیا داشتن هنوز معنا داشت، سالهایی که دنیا هنوز برایم دایلآپ بود و برای یافتن اسم مجری یک برنامهی تلویزیونی در یک کانال تلویزیونی (تا بشود پانویس کتاب) باید منتظر وز وز و قیژ قیژ شیرین خط تلفن میماندی و امیدوار به دیسکانتک نشدن!
فرندزِ کتابهای من!
شخصاً هنوز وقتی کتاب را میخوانم، حسی دارم بسیار مشابه با آنچه با دیدن سریال فرندز تجربه کردهام؛ همان تعجب از اینکه اصلاً چرا باید سریالی به این شلوغی با آن خندههای مصنوعی را ببینی (که بعداً میفهمی خیلی هم واقعی ست و یک عده انسان واقعاً رفتهاند و نشستهاند و همهی آن شلوغبازیها را هنگام ضبط دیدهاند) و دوست داشته باشی، اما همانطور که با چشمهای خسته دنبالش میکنی، لبخندهای روی لبت کشدارتر میشود تا جایی که ناگهان از خنده منفجر میشوی و گاهی اشک میریزی از هجوم خندههای ممتد و ناگهانی! این کتاب برای من به صراحت همین است: فرندزِ دنیای کتابهای من، که با اولین فصل هیچ پیشبینی درستی از میانههای دوستداشتنی آن نداری.
رودررو با ترس
«قلب کوچک متقلب» بیش از آنکه ماجرامحور باشد، شخصیتمحور است و شخصیتهایش هم عمیقاً آشنا هستند؛ خیلی شبیه خودمان، با بدبینی گاهگاه و مهربانیهای یک خط در میان. آدمهایی که در میان انبوهی از احساسات متناقض نسبت به جهانشان و به یکدیگر، همچون مورچهای در تار عنکبوت گرفتار اند. هر بار رهایی مییابند و باز گرفتارتر میشوند. درست شبیه همهی آدمهای واقعی دیگر. نه آنقدر خوب اند که خواننده خودش را در میان ردیفی از صفات مثبتشان گیج و منگ ببیند و نه آنقدر بد که از سیاهی دنیا به ستوه بیاید و کتاب را از نیمه رها کند.
الیزابت، ری، رزی، لنک، جیمز و حتا سیمون که با حماقتهای کودکانهاش تجربهی آگاهی را برای دیگران به ارمغان میآورد، مثل همهی ما افکاری در سر دارند که از بروز آن دلپیچه میگیرند و نگران میشوند که صداهای ناجوانمرد توی ذهنشان دست به کار شوند و جایی میان هیاهوی گفتگوهایشان، ذات نامهربانشان را لو بدهند.
این آدمها، جایی در گوشه و کنار کتاب، و در آرامش خلیج بی ویو (جایی که قصهی کتاب در آن اتفاق میافتد) فرو میپاشند، به دردهایشان خودآزارانه قدرت میبخشند و در عین حال به صورتهایشان سیلی میزنند تا سرخ بمانند، تا رازهایشان در چهرههای خندانشان پنهان بماند. این آدمهای تا حدودی دوستداشتنی با ترسهایشان، دلهرههایشان و دغدغههای گاه بیدلیل، از نگاه خواننده داستان میسازند و زندگی روزمرهی هر کدام، فصلی ست از کتاب که تنیده در داستان زندگی دیگری، در رابطهها و عشق و مکالماتشان روایت میشود.
کتاب را میتوان جدالی از رویارویی با ترس نامید. ترس از تنها ماندن میان دنیایی که هر روز بیرحمتر میشود. ترس از اینکه این ترسهای غیرمنطقی چهقدر میتوانند ثباتِ کسالتبار زندگیهایشان را در هم بشکنند، آن را تا ته بمکند و تفالهاش را پس بدهند. ترس از لذت بردن، از همیشه ترسیدن، و در نهایت آنطور که رزی فرگوسن در جایی از کتاب میگوید “ترس از دست دادن مادر و ترس از دست دادن باباهای بیشتر.”
قلب کوچک متقلب ؛ یک مادرانهی ناآرام!
کتاب زنانه است. نه به مفهومی «جنسیتزده» بلکه زنانه به شیرینترین وجه ممکن، به معنای تیزبینی، وسواسهای گاه تا مرز جنون، از کاه کوه ساختنهای (کسی چه میداند شاید لازمِ) زنانه. یعنی دیگران را، با طرز لباس پوشیدن، جوابهایشان به رویدادهای روزمره و خرت و پرتهایی که دور و بر خودشان جمع میکنند، دستهبندی کنی و یکی یکی در قفسهها بچینی. همانطور که الیزبت فرگوسن کتابهایش را با وسواس میچیند. همانطور که همهی ما، آدمها را برای شناختنشان (برای شناختنمان) دستهبندی میکنیم، هر کدام را با تیپ مخصوص خودشان صدا میزنیم و اصلاً عین خیالمان نیست که ممکن است فوکو از این برچسبزنیهای ما خوشحال و راضی نباشد.
«ان لموت» در کنار روزمرگیهای زنانه، عقوبت تصمیمها و وابستگیها و انتخابها و مسئولیتهای مادرانه را نشان میدهد، و با تلاشی نامحسوس با زبانی طناز و با بروز بدجنسیهای لایههای عمیق ذهن دیگران و قضاوتهای دردناک، اگرچه کلیشهی مادر فداکار مهربانی را به خوبی مخدوش میکند، یادمان میآورد که همهی ما در برابر موجوداتی که تولید میکنیم چهقدر مسئول ایم. در یکی از بهترین فصلهای کتاب، الیزابت به سیمون، بهترین و صمیمیترین دوستِ دخترش میگوید: سیمون عزیز، تعهد اخلاقی ما اینه که بچههایی رو که نمیتونیم درست بزرگ کنیم، نداشته باشیم. آدم نباید زندگی رو به دیگران تحمیل کنه. و این جمله، مانیفست مسئولیت مادرانهی زنی ست که روزگاری، اعتیادش به الکل او را تا مرز انهدام زندگی خودش و دخترش پیش برده است.
با همهی این اوصاف و با وجود این همه آدم دردسرساز در یک کتاب، این آدمها آنقدر واقعی اند که میتوانم بگویم من را با تجربهای تقریباً مشابهِ با رزی فرگوسن، (زندگی با مادری یگانه که هم دوستش داری و هم به خاطر صبوریاش خشمگین میشوی) آدمی بهتر ساخت. پس از ترجمهی کتاب، به مراتب موجودی کمتر بداخلاق بودهام و یاد گرفتم که همهی اتفاقات بدِ دنیا را اخم تلخی بر صبوری مادرانهی مادرم نکنم و دانستم که مادر نازنینم مقصر هیچ کدام از دلتنگیهایم نیست.
اَن لموتِ دوستداشتنی
منصفانه و فروتنانه میگویم که ترجمهی قلب کوچک متقلب میشد و میشود خیلی بهتر از اینها باشد (خیلی را خودم با صدای بلند میگویم). هر نقصی که در آن میبینید شخصاً به عنوان مترجمی با گردنی باریکتر از مو به گردن میگیرم، اما به عنوان خوانندهای که سخت میگیرد، خواندن «اَن لموت» را چه به زبان مادری و چه به لسان بیگانهی انگلیسی اکیداً توصیه میکنم.
رمان قلب کوچک متقلب نوشتهی اَن لموت، ترجمهی معصومه و صدیقه قلیپور، ۴۷۴ صفحه، انتشارات سمام، قیمت ۱۹۵۰۰ تومان، این کتاب را از فروشگاه نشر چشمه نیز میتوانید تهیه کنید.
بدون نظر