از داستانهای بیویرایش امروز (۱۵)
نویسنده: سهرنگ
خوب تمام ما وقتی کودک هستیم ، رویاهایی داریم. من کودکها را خیلی دوست دارم. چون رویاهایشان عجیب است. مثلن هیچ کودک نرمالی رویایی ساده ندارد. مثلن رویایش کارمندِ ساده ی اداره ثبت احوال شدن باشد و اتفاقن برآورده شود یا رویایش بودن در یک تیم فوتبال معمولی و ذخیره نشینی باشد و برآورده شود. کودکها رویایشان رئیس جمهور شدن است ، یا علی دایی شدن ، یا گلشیفته فراهانی شدن!
هفت ۸ ساله وقتی بودم رویایم این بود که مثل برادرم بشوم. او ۱۵ ساله بود و موهایش فر بود و پوستش سفید بود و شلوار خمره ای میپوشید و خوب میخنداند دیگران را و خوب حرف میزد و اصولن خیلی کول بود. هر روز روزنامه میخرید و اطلاعات عمومیش بالا بود. یک بار مسخ ِ کافکا را دست میگرفت و شروع میکرد سه روز خاندنش ، آن هم برای مادرم و خاهرم که چیزی از این چیزها سردر نمی آوردند. بعد برایشان تفسیر میکرد و نهایتن خاهرم که دو سال از برادرم کوچکتر و ۶ سال از من بزرگتر بود میرفت یواشکی و خیرخاهانه پیش بابا یا مامان زیرآب میزد و برادرم را ناامید و افسرده و مضنون به خودکشی جا میزد! اما نهایتن این برادرم بود که سربلند بیرون می آمد.
در ذهن من او همه کار بلد بود. همه کار از دستش برمی آمد. او قهرمان من بود. یادم است یک بار کتابی درباره فضا و بیگانگان دست گرفته بود و میخاند. بعد برای من و خاهرم توضیح داد که سفینه چیست و کارش چیست و آخرش با خنده گفت روزی سفینه ای اختراع میکند تا به همه ی سیاره ها سفر کند و نام سفینه اش را هم انتخاب کرده ؛ داشرف! توی ذهن کودکیهای من که خودش رویاهایی داشت و هر بار توی رویاهایش چیزی اختراع میکرد و دقیقن موقع ِ انتخاب اسم برای آن اختراع قاطی میکرد و آخرش هم نمیتوانست اسم خوبی انتخاب کند ، “داشرف” نامی رویایی بود. از نظر من این اسم را دقیقن برای یک سفینه ی فضایی که قرار است کل سیاره ها را سفر کند ساخته بودند! حتا وقتی فهمیدم برادرم این اسم را از برعکس کردن حروف نام خودش به دست آورده باز بیشتر به بزرگی ِ ذاتی قهرمانم پی بردم.
کودکیهای من ، با قهرمانی که شلوار خمره ای میپوشید و باکلاس بود گذشت. قهرمانی که دوست دختر داشت. قهرمانی که روزنامه میخاند. شریعتی میخاند. استاد ِ جدول بود. قهرمانی که همه چیز میدانست ، دقیقن همه چیز.
حالا من یک قهرمان دارم که توی زندان است. نه آنچنان که اگر بگویم “برادرم زندانیست” خجالت بکشم ، چه بسا حالا با افتخار میگویم “برادرم زندانیست” و در جواب سوال همیشگی ِ “به چه جرمی” آرام میگویم “جرم سیاسی” بعدش فکر میکنم که “جرم سیاسی” یعنی چه؟ یعنی چه میشود که کسی جرمش سیاسی میشود. کسی که سیاستمدار نیست ، سیاست را احتکار نکرده و سیاست را حتا دوست ندارد. کسی که روزنامه نگار بود و روزنامه میخاند و مینوشت و با چند روزنامه کار میکرد و اتفاقن این اواخر در بخش اندیشه و کتاب و اقتصاد مینوشت. قهرمانی که حالا دیگر سالهاست (تقریبن از زمانی که یادگرفتم فکر کنم) نظرات و عقایدم با او تفاوت داشت. گاهی حتا به شدت مخالفش بودم در بعضی زمینه ها ؛ قهرمانی که دیگر شلوار خمره ای نمیپوشد و دیگر میدانم که همه چیز را نمیداند ، در واقع خیلی چیزها را نمیداند ، مثل هر آدم دیگری. قهرمانی که حالا شریعتی را به شدت نقد میکند و شلوار لی می پوشد و دوربین G11 دارد و لپ تاپ؛
قهرمانی که حالا توی زندان است ، و برای دیدنش باید رفت و منتظر ماند و از پشت کابین دیدش و اگر گوشی دست نگرفته باشی میشود قهرمانی که حرف میزند اما صدا ندارد. قهرمانی که حتا صدایش وابسته است به یک گوشی فکسنی ، یک گوشی مستعمل ، مستعمل ِ نسلها و نسلها! قهرمانی که با تمام این اوصاف هنور قهرمان کودکیهای من است.
چیزی غمگنانه تر از این نیست که قهرمانت در بند باشد و بروی از پشت شیشه ملاقاتش کنی. شاید آدم احساساتی بشود و این فکرها را کند. اما گاهی دوست نداری ، واقعن دوست نداری قهرمانت را ، با تمام تفاوتها و دگراندیشی ها و مخالفتها و دعواها ، با تمام انتقادها و اعتراضها ، با تمام کاستی ها و نبودن ها ، توی بند ببینی. ای وای ، وای! [+]
داستانهای بیویرایش پیشین:
+ روی میز ممنوع
+ کدام مهندس؟
+ ممنوع از خروج
+ این ملک شخصی ست
+ چه فرق میکند؟!
+ پسرم و پدرش
+ خندههای دیوارآلود
+ اسمش مادر بود؛ دختر من!
+ حالا نوبت مامان است
+ چیزی برای دانستن نیست
+چای را با چی میخوری؟
+ من به شما میگویم؛ من!
+ گرادادن پشت چراغ قرمز
+ آرامش در حضور امام زمان
بدون نظر