Browsing Category

داستان خوب

خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۲۱

نویسنده: محمدرضا رستمی عق سه شب پیش بود که تصمیم گرفتیم. یعنی سه شب قبل از آن شبی که ما سه نفر راه افتادیم طرف قبرستان. قسم خورده بودیم که تا آخر قبرها برویم و حتی اگر توانستیم هر کدام توی قبری هم دراز…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۰۵

نویسنده: منیژه عارفی سرخ مثل آرزو از همان وقت که شوهرت مرد و تنها شدی و آمدی تا با من زندگی کنی، می دانستم اخلاق های عجیب غریب داری. هشت سال با هم پشت یک نیمکت درس خوانده بودیم. از خل و چل بازی…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۲۶

نویسنده: فائزه محمدی اردهالی دود سر شب! سرویس کارخانه می‌ایستد، مینی‌بوسی پر از آدم‌های خسته. پیرزنی که سر کوچه دم در نشسته به آن‌ها نگاه می‌کند. آپارتمان‌های شکل هم در دو سوی کوچه ردیف شده‌اند، همه چهارطبقه اند. پیرزن می‌داند که دختری با مانتو…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۰۳

نویسنده: پرویز نصیری اینجا فاجعه ای در حال رخ دادن است خدمت پدر خوب و گرامیسلاماکنون که دوباره قلم به دست گرفته ام و این نامه را می نویسم، این مسئله ذهنم را مشغول می کند که حتما شما از خودتان می پرسید چه…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۱۷

نویسنده: علیرضا محمودی ایرانمهر برگزیده‌ی نخست هیات داوران ابر صورتی آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظه‌ی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می رفتیم و من…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۴۸

نویسنده: آتوسا افشین‌نوید سفارش یک سنگ قبر حاجی بابایی آدم خوش‌‌برخورد و خنده‌رویی نبود. نه اینکه از مادر غرغرو و بدخلق به دنیا آمده باشد. چین و چروک بدریخت صورتش هم زائیده کارش بود. گاهی دختر عزیز دردانه‌اش به گردنش آویزان می‌شد و خنده‌کنان…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۱۱

نویسنده: آزاده شاهمیری تمام مسیرها مسدود است ساعت زنگ زد، مرد دست اش را روی ساعت کوبید، صدای زنگ قطع شد.  غلت زد. تمام شب صدای گربه ها نگذاشته بود بخوابد. دیشب ساعت یک و نیم رسیده بود خانه و آن قدر خسته بود…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۰۴

نویسنده: رضا بهشتی بد دهن فنجان قهوه را از روی میز برداشت. بینی اش را در جریا ن بخاری که که از قهوه بلند می شد قرار داد و نفس عمیقی کشید. بو و گرمای مطبوع قهوه کسا لتی را که از سر و…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۷۹

نویسنده: پریا نفیسی سایه پشت پرده سه روز است از او خبری نیست. سایه پشت پرده را می‏گویم. سه روز و چهار شب اگر بخواهم درست‏تر بگویم. همه چیز نشان می‏دهد که هست، اما نیست. درست که پرده تکان می‏خورد مثل وقت‏هایی که هست،…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۲۷۴

نویسنده: آرمین مالکی فندک گم شده این داستان را تقدیم می‌کنم به دوست مرحوم‌ام نیکی ابطحیهوا خیلی سرد بود. خودم را محکم توی کتم پیچیده بودم. تاریک شده بود و چراق های برق این طرف و آن طرف نور ملایمی روی قبرستان می پاشید.…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
Back to Top