نوشتهی رها فتاحی
«و مرغان آواز میگردانیدندی با داود و آن آن بود که چون داود در دشت آواز برداشتی مرغان هوا حاضر آمدی و با وی آواز میگردانیدندی و از حلاوت آن میافتادند و میمردند.»
تفسیر سورآبادی
همسایه
نمیدونم والله، من و عیال که خواب بودیم. کلاً که این خونه و آدمای توش واسه ما جز دردسر، نداشتن. هر روز، آژان برو آژان بیا. قبل از اون بلبشوها هم چیزی عاید ما نشده بود از این همسایگی. یکی دوبار رفتیم تا دم درشون، یهبار واسه کارِ دخترم. رفتیم در زدیم و رو انداختیم، نه گذاشت نه برداشت گفت: «من که سالهاست کارهای نیستم، اما دوست داشتم اوضاع طوری بود که نیازی نباشه شما با این سن و سال بیای درِ خونهی من رو بزنی که برای دخترِ جوونِ درسخوندهت کار پیدا کنم.» خلاصه دیدیم، نه، این امامزاده واسه ما معجز نداره، دست از پا درازتر برگشتیم.
این اواخر قبل از اذون میزد زیر آواز٫ صدایی هم داشت! وقتی میخوند، نمیدونم چطور از خواب پا میشدم، چطور میرفتم پشت پنجره. خیر ندیده بودم ازش، اما خداییش صداش ناب بود. یه چیزی داشت که نمیشد نشنفی، دوست نداشتی تموم کنه خوندنش رو.
دختر
حقیقتاً نمیدانم چه شده. باورم نمیشود. آن شب هم که تصمیمش را گرفت، مامان زنگ زد و گفت: «بیا اینجا، پدرت میخواد چیزی بهت بگه.»
هول برم داشت. نمیدانم چهطور لباس پوشیدم و چهطور از خانه زدم بیرون. کوچهی بنبست را هم مثل همیشه با قدمهای آرام رفتم. بابا خانه نبود و مامان توی آشپزخانه بود. گفتم: «چیزی شده مامان؟»
انگار خودشان میدانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد که هیچ چیز عادی نبود. بابا هم که آمد، مثل قدیمها میوه خریده بود.
شام که تمام شد، بابا «خدایا شکر»ی گفت و از حال و احوالم پرسید. دل توی دلم نبود، میخواستم برود سر اصل مطلب، اما حاشیه میرفت. آخرش
هم طاقت نیاوردم و پرسیدم: «بابا، چیزی شده؟»
آنقدر آرام گفت «خیر است» که تمامِ اضطرابم را گرفت. نمیدانم چرا سریع آرام شدم. بعد هم گفت که تصمیمش را گرفته. نمیخواستم و نمیتوانستم مخالفتی کنم. مامان هم گفته بود: «هرچه صلاح میدونی، روی من حساب کن.»
اوائل که میشد بهشان سر بزنم، میرفتم و نمیگذاشتند زیاد بمانم. جداً نمیتوانم تصور کنم چه شده. مگر میشود؟!
از روزی که سرِ کوچه را بستند و نگذاشتند برویم خانه، نگرانشان بودم. یکی دوبار فقط تلفنی باهاشان صحبت کرده بودم. هربار هم همهی سه دقیقه را من گریه میکردم و مامان یا بابا میگفتند: «قوی باش. تنها که نیستی.»
این اواخر مامان میگفت: «شبها آواز میخونه، باورت میشه؟ صداش رو اگه بشنوی. سالها بود صدایِ خوندنش رو نشنیده بودم.»
گوشی را نمیداد به بابا. همهی سه دقیقه را خودش حرف میزد و من باورم نمیشد که بابا آواز میخواند. اما مامان هیچوقت دروغ نمیگفت، کاش میتوانستم صدایش را بشنوم.
من که باورم نمیشود. این هم حتماً یک دروغ دیگر است. باورم نمیشود که یک روز صبح، خانهی پدرم دیگر سرجایش نباشد. مگر میشود؟ آنقدر دروغ شنیدهام که دیگر باورم نمیشود. بهخصوص که امکان ندارد بابا بیخداحافظی برود؛ آن هم با من.
بچه
وای! مثه «آپ» شده بود. انگاری یه عالمه بادکنک یه خونه رو ببرن بالا. وای! فک کن! انگاری کارتون بود. از رختخواب بلند شدم برم جیش کنم، دیدم خونه تو آسمونه. خونهی ما نه ها! داشت پرواز میکرد، یه عالمه پرنده خونه رو بلند کرده بودن. وای! خونه داشت پرواز میکرد، مثِ کارتونی که دیشب بابا گذاشته بود برام. وای! وای! نمیدونین چهقد خونه رفت بالا. اونقدر رفت بالا تا گم شد تو آسمون. وای! دوس داشتم بپرم یه جاییش رو بگیرم. جیش داشتم، خوابمم میاومد. مامانو تکون دادم. گفتم: مامان پاشو، پاشو اون خونه داره پرواز میکنه.
یه چشمش رو وا کرد، هیچی نگفت. دوباره خوابید. جیش که کردم، اومدم پیشش دراز کشیدم. گفتم: مامان، مگه خونههام پرواز میکنن؟
گفت: آره، بخواب.
گفتم: آخیش، دیدی خواب ندیدم! دستم رو انداختم گردنش خوابیدم.
مردم
ما چیزی ندیدیم. ما به این کارها کار نداریم. همهشان دستشان توی یک کاسه است.
دوست
ما با هم بزرگ شدهایم. همیشه میگفت: «تو من رو بهتر از خودم میشناسی.» راست هم میگفت. مثلاً اینکه صدای خوبی دارد. همیشه میگفتم: «صدایِ تو فوقالعاده است.»
میگفت: «شوخی نکن!»
درست که بیمشورت تصمیم گرفت، اما وقتی شنیدم، زنگ زدم خانهاش، همسرش گوشی را برداشت. گفتم: «کار خودتون رو کردین؟»
گفت: «قرآن باز کرد، میگه خوب اومده، میگه دیگه صبر جایز نیست، من هم وظیفهای دارم.»
گفتم: «توی اون قرآنی که باز کرده بود ننوشته بود تو دیگه سنی ازت گذشته؟ ننوشته بود تو وظیفهات رو خیلی سال پیش انجام دادی؟»
گفت: «میگه دیروز این همسایه برای دومین بار اومد جلوی در، باز هم مشکلش چیزی نبود که بخواد رو بندازه اما انداخت. مردم گرفتارن…»
همسایه
درِ خانهاش را که میزدی تعارف نمیکرد. میبردت تو، بدون آنکه تو را بشناسد. کاری از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. این مدت هم که بستند راه کوچه را و نمیشد رفت خانهاش، هربار به آنها که مقابل کوچه بودند میگفتم: «آدم خوبی است. مگر شما مسلمان نیستید؟» انگار به دیوار میگویی. مجسمه بودند، جواب نمیدادند.
اما همهی اینها به کنار، اینکه یک روز صبح بیدار بشوی و ببینی آن خانه دیگر آنجا نیست، در باور نمیگنجد. حتماً این هم یکی از همان بازیهاست. اول که دیوارهای خانه را بلند کردند، بعد روی دیوارها نرده گذاشتند، بعد هم آن کیوسکِ سرکوچه، سرآخر هم خانه نیست!
زنِ نازنینی هم داشت. هر روز صبح که بیدار میشدم، پرده را میزدم کنار به این امید که همهی اینها خواب باشد. شاید ببینم مثل همیشه نان خریده و به انتهای کوچه نزدیک میشود.
چند وقت پیش صدای آوازی از انتهای کوچه آمد. هنوز سپیده نزده بود. بهخودم که آمدم، دیدم پشت پنجرهام و همسرم هم کنارم، هردو بی هیچ کلامی، ایستاده بودیم خیره به انتهای بنبست. از آن روز به بعد هربهچندی میخواند، پیش از آنکه سپیده بزند. صدایش محل را برمیداشت.
آن روز صبح هم، وقتی پرده را زدم کنار، دیدم کسی سر کوچه نیست. حیران برگشتم سمتِ همسرم که هنوز روی تخت بود: «نیستند لیلا، نیستند!»
سراسیمه پرده را کنار زد و «خدایا خدایا»یی گفت.
گفتم: «باورت میشه؟»
مگر میشود یک روز صبح بیدار بشوی و ببینی خانهای که سالها انتهای بنبست بوده، دیگر نیست؟
ما چند نفر
ما چند نفر شدهایم چوب دو سر نجس٫ هیچکس حرفمان را باور نمیکند. نه آنوریها و نه خودیها. هزار بار گفتیم گهگاه میزند زیر آواز و همهی محل میآیند پشت پنجره. میگفتند: «به موقع صدایش را هم میبُریم.»
اولش که عادی بود. یک دسته پرنده آمدند و نشستند روی درختی که سرِ بنبست بود. یکیمان سیگاری گیراند و یکی دیگر نشست توی ماشین. باید شیفت را تحویل میدادیم. گمانم یک ساعتی مانده بود. یکیمان گفت: «همیشه این یک ساعت آخر انگار نمیگذره.»
یکی دیگرمان گفت: «مردهشور این شغل!»
دو نفر دیگرمان چیزی نگفتند. بعد دستهی دیگری پرنده آمدند و نشستند روی آن یکی درخت. داشتیم فکر میکردیم که، این همه پرنده آن هم این وقت سال! آن هم اینجا! اما بیخیالش شدیم. دمدمای صبح بود، نزدیک سحر. باید بعد از نماز، شیفت را عوض میکردیم. ما میرفتیم نماز و گروه بعد میآمد. یکی رد شد و زیر لب چیزی به ما گفت. دیوانه بود و شبها آن حوالی میپلکید.
دیوانه که رفت، صدای آواز از خانه بلند شد. پرندهها دسته دسته میآمدند و روی درخت و دیوار و سقف خانهها مینشستند. کمکم تمام بنبست شد پرنده. آسمان یکدست سیاه. باورمان نمیشد. رفتیم کنار ماشین. یکیمان گفت: «یا خدا، عامالفیل شده؟!»
یکی دیگرمان گفت: «به ما که فقط همین پرندهها نریده بودند!»
داشت سحر میشد که بیسیم زدند پست را تخلیه کنیم و تحویل گروه بعد بدهیم. ما هم سوار ماشین شدیم و پست را خالی کردیم. نماز را که خواندیم، بیسیم زدند که برگردید. وقتی برگشتیم، خانه سرجایش نبود. زمینی صاف، تهِ بنبست.
باورمان نمیشود. نه خانه ته بنبست بود، نه پرندهها توی آسمان، نه دیگر صدای آوازی میآمد.
مردم
ما چیزی ندیدم، اما باور داریم که میشود. معجزه همین است دیگر.
قلندر
ای بابا! من همه چیز رو دیدهام. کاری هم ندارم کسی حرفم رو باور میکنه یا نه. اون روز صب مثه همهی این سالها، قبلِ اینکه هوا روشن شه، از رو عادت، از جلوی کوچهشون رد شدم. میرفتم در خونهش تو همهی این سالها، هر روز صبح، قبلِ اینکه هوا روشن شه. یه چیزی میذاشت کفِ دستم. میگفت: «روزیت رو خدا رسوند.»
منم میگرفتم میرفتم پی کارم. قبلِ اینکه برم میگفت: «فردا میآی دیگه؟» سرم رو تکون میدادم.
فردا دوباره میرفتم. اما از وقتی اونا وایسادن سر بنبست، دیگه نتونستم برم. اما هر روز تا سر بنبست میرفتم. ای بابا! میخواستم ببینم شاید نباشن، شاید نداشت. ولی همیشه بودن. یکی دوبار بهشون گفتم بذارین من برم روزیم رو بگیرم.
اون روز صبح هم رو عادت رفتم ببینم هستن، نیستن؟ بودن. از جلوشون که رد شدم، یه چی پروندم. ای بابا! هیچی بم نمیگفتن دیگه. عادت کرده بودن. مثه من که عادت کرده بودم هر روز رد بشم از اونجا. نرسیده بودم هنوز تهِ خیابون که دیدم اونا با ماشینِ سیاهشون از کنارم رد شدن. گفتم خب، حالا برمیگردم و روزیم رو میگیرم. برگشتم. هیچکس سر کوچه نبود. از بالای حفاظها پریدم و رفتم تو بنبست. صدای آواز میاومد. همینطوری میاومد. رسیدم تهِ بنبست، بابا، نمیدونم چهجوری رسیدم تهِ بنبست. پشت در که رسیدم، در باز شد. ای بابا، تو چارچوب در منتظرم بود. روزیم رو داد. هیچی نگفت. هرچی موندم هیچی نگفت. گفتم: «فردا بیام؟ … فردا؟»
گفت: «تا ببینیم قسمت چیه.»
۳ نظر
راستش اگر بخاطر سوژه که پرداختن یا بهتره بگم یادکردی از رفع حصر بود و اون کوچه و خانه ی معروف، ارزش چندانی نداشت متن. منظورم ارزش داستانی ست. حالا معنای اون کلمه “فتنه” در متن شما رو میفهمم. بله. از دلسوخته گان دل میبره. ولی آیا نباید داستان رو با معیارهای نقد ادبی سنجید؟ “ایده”ی داستان بقول شما، تبدیل به ایده داستانی نشده. این متن بیشتر به یک دلنوشته شبیه ست تا یک داستان تمام عیار. عاطفه غلیظ متن به سانتی مانتالیسم سوقش داده. امیدوارم گرفتار فتنهو دلشدگی یادکرد عزیزان نشیم و با سویه ایدئولوژیک با متنی که مدعای داستان بودن رو داره برخورد نکنیم؛ چه مثبت چه منفی. با معیار ادبیت متن بقول یاکوبسن یا نحوه برخورد با زبان، این متن. یک متن ضعیفه.
سلام
نگارش (مثه) در این جمله صحیحه؟ نباید (مث با کسره) باشه؟
مثه من که عادت کرده بودم
ایرادی ندارد. یکی از کاربردهای «ه»، جایگزین جزء آخر کلمه شدن است.